جواب نگارش صفحه ۲۱ نگارش پنجم
در این نوشته با جواب نگارش صفحه ۲۱ نگارش پنجم همراه شما هستیم.
جواب صفحه ۲۱ نگارش پنجم
یکی از موضوع های زیر را انتخاب کنید و خاطرهی خودتان را از آن بنویسید.
روزی که به کلاس اوّل دبستان رفتم.
سفری که به یادم ماند.
بازی در یک روز بارانی
خاطره ای که من دوست دارم.
روزی که آدم برفی درست کردم.
خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد.
موضوع : روزی که به کلاس اوّل دبستان رفتم.
خاطره کوتاه:
روز ۳۱ شهریور بود که مادرم با شوق و ذوق فراوان و با قربان و صدقه من رفتن، مرا برای رفتن به مدرسه آماده می کرد. سپس پدرم مرا با ماشین به مدرسه رساند و به من گفت پسرم خوب تلاش کن تا بتوانی انشاالله یکی از دانشمندان بزرگ کشور بشوی و بتوانی به این مملکت و مردم کشورت
خدمت کنی. با خوشحالی وارد مدرسه شدم، در همان لحظه بابای مدرسه با روی خوش به من خوش آمد گفت و مرا به قرار گرفتن در صف راهنمایی کرد. در صف با چند تا از بچّه ها آشنا شدم. اسم های آن ها رضا، علی و پیمان بود. سپس به کلاس رفتم و معلّم وارد کلاس شد. خود را معرّفی کرد و شروع به درس دادن کرد.
موضوع: سفری که به یادم ماند
خاطره کوتاه:
یکی از خاطراتی که همیشه در ذهنم به یاد مانده، سفری بود که به استان گلستان در شمال ایران داشتیم. ما به همراه خانوادهام به یکی از روستاهای زیبای این استان رفتیم. این روستا کوچک و زیبا بود و دارای آب و هوایی مطبوع و طبیعتی فوقالعاده بود.
در یکی از روزهای این سفر، با خانوادهام به یکی از کوههای اطراف روستا صعود کردیم. بعد از چند ساعت پیادهروی، به قلهی کوه رسیدیم. از قلهای که از آن به پایین نگاه میکردیم، یک منظرهی شگفتانگیز با آسمان آبی و پر از ابرهای سفید و زمینی پر از درختان و باغچههای سبز و زیبا پدیدار شد.
ما برای چند ساعتی در قله کوه بودیم و با نگاهی به این منظرهی زیبا، از لحظاتی از آرامش و آرامش بهرهمند شدیم. بعد از آن، به پایین کوه نزدیک شدیم و در روستا یک پیادهروی کوتاه دیگر را انجام دادیم.
خاطره بلند:
یکی از بهیادماندنیترین سفرهای زندگیام، سفری بود که به شمال ایران و به دل جنگلهای سرسبز مازندران داشتم. این سفر در اواخر بهار بود، زمانی که هوا معتدل و طبیعت در اوج زیبایی خود بود.
ما به همراه خانوادهام تصمیم گرفتیم چند روزی را در یکی از روستاهای کوچک و خوش آبوهوای مازندران بگذرانیم. پس از چند ساعت رانندگی از تهران، به منطقهای رسیدیم که بهشت روی زمین بود؛ جادههای پیچدرپیچ با درختان بلند و سرسبز که از هر طرف به سمت آسمان سر کشیده بودند. صدای پرندگان و بوی تازهی طبیعت، آرامش خاصی به ما میداد.
خانهای که در آن اقامت داشتیم، یک کلبه چوبی زیبا در دل جنگل بود. کلبهای با پنجرههای بزرگ که منظرهای بینظیر از درختان و کوهها داشت. اولین روز، پس از استراحت کوتاهی، تصمیم گرفتیم به یک پیادهروی در جنگل برویم. قدم زدن در میان درختان بلند و تنفس هوای پاک، تجربهای بینظیر بود. همه چیز بکر و دستنخورده به نظر میرسید.
یکی از روزها به یک آبشار معروف در منطقه رفتیم. آبشاری که صدای خروش آن از دور شنیده میشد و هر چه نزدیکتر میشدیم، هیجانمان بیشتر میشد. وقتی به آبشار رسیدیم، تماشای آب که از ارتفاع بلندی به پایین میریخت، ما را مسحور کرد. زیر آبشار رفتن و حس خنکی آب روی پوست، یکی از آن لحظات نابی بود که هرگز فراموش نمیکنم.
شبها دور آتش جمع میشدیم و با خانوادهام لحظات شیرینی را سپری میکردیم. صدای ترکیدن چوبها در آتش، گرمای دلنشین و تماشای آسمان پرستاره شبهای شمال، همه و همه حس بینظیری داشت. آن شبها، قصهها و خاطرات گذشته را برای هم تعریف میکردیم و از زندگی در شهر و دغدغههای روزمره فاصله میگرفتیم.
در آخرین روز سفر، به یک بازار محلی رفتیم و از محصولات تازه و طبیعی محلی خرید کردیم. میوههای تازه، عسل طبیعی و صنایع دستی زیبا، سوغاتیهای خوبی بودند که با خود به خانه بردیم.
این سفر برای من یادآور لحظاتی از آرامش، طبیعت بکر و ارتباط نزدیکتر با خانوادهام بود. هر بار که به یاد آن سفر میافتم، احساس خوشایندی در دلم زنده میشود و آرزو میکنم که دوباره بتوانم به آنجا برگردم و بار دیگر از زیباییها و آرامش آن لذت ببرم.
موضوع: بازی در یک روز بارانی
پاسخ:
روزی از روزهای تابستان بود و هوا طبق معمول گرم و آفتابی. من و دوستانم تصمیم گرفته بودیم که به پارک برویم و فوتبال بازی کنیم. همگی مشتاق و پرانرژی به سمت پارک رفتیم و بازی را شروع کردیم. اما به طور ناگهانی، آسمان شروع به تیره شدن کرد و ابرهای تیره از هر طرف آمدند. در کمتر از چند دقیقه باران شدیدی آغاز شد.
ابتدا فکر کردیم که باید به خانههایمان برگردیم، اما بعد از چند لحظه تصمیم گرفتیم که زیر باران به بازی ادامه دهیم. چنان شوق و هیجانی در ما ایجاد شده بود که هیچ کدام از ما نمیخواست بازی را متوقف کنیم. باران به شدت میبارید و زمین فوتبال به تدریج به یک زمین گلی تبدیل میشد، اما این نه تنها ما را متوقف نکرد، بلکه باعث شد که بازی برایمان جذابتر شود.
در حالی که توپ در گِلها گیر میکرد و ما با تلاشهای خندهداری سعی میکردیم آن را به حرکت درآوریم، هر کدام از ما به نوعی تبدیل به گلیترین موجودات جهان شده بودیم. هر بار که کسی به زمین میخورد یا تلاش میکرد توپ را به جلو براند، صدای خندههایمان بلندتر میشد. دویدن زیر باران، پریدن در چالههای آب و لغزیدن روی زمین گلآلود، همه و همه به یک تجربه فراموشنشدنی تبدیل شده بود.
در نهایت، پس از چند ساعت بازی در باران، خسته و خیس از سر تا پا به خانه برگشتیم. لباسهایمان به سختی از بدنمان جدا میشد و کفشهایمان پر از گل و آب شده بود. اما هیچکدام از اینها مهم نبود، چون ما یکی از بهترین روزهای تابستانمان را تجربه کرده بودیم.
آن روز بارانی به من یاد داد که گاهی اوقات شرایط نامساعد هم میتواند لحظات خوش و خاطرات زیبایی را برایمان به ارمغان بیاورد. از آن روز به بعد، هر وقت که باران میبارد، من به یاد آن بازی خاطرهانگیز و لحظات شادی که با دوستانم زیر باران تجربه کردیم، میافتم و لبخندی بر لبانم نقش میبندد.
موضوع : روزی که آدم برفی درست کردم.
پاسخ:
یکی از خاطرهانگیزترین روزهای زمستانی، روزی بود که اولین آدم برفیام را درست کردم. آن روز صبح، وقتی از خواب بیدار شدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم، همه چیز زیر لایهای ضخیم از برف سفید و نرم پنهان شده بود. هیجانزده و خوشحال، سریع لباسهای گرمم را پوشیدم و به حیاط رفتم.
برف به قدری تازه و پاک بود که قدم زدن روی آن صدای خشخش لذتبخشی میداد. با برادرم تصمیم گرفتیم که یک آدم برفی بزرگ و زیبا درست کنیم. ابتدا شروع به جمع کردن برفها کردیم. برف را در دست میگرفتیم و به صورت گلولههای بزرگ درمیآوردیم. ساختن توپهای برفی کار آسانی نبود؛ هر چه بزرگتر میشدند، سنگینتر هم میشدند. اما ما با شور و شوق و همکاری یکدیگر، سه توپ بزرگ ساختیم. بزرگترین توپ را به عنوان پایه آدم برفی قرار دادیم، توپ متوسط برای بدن و توپ کوچکتر برای سر.
پس از اینکه توپها را روی هم قرار دادیم، نوبت به جزئیات رسید. از دو تکه زغال برای چشمها استفاده کردیم و یک هویج برای بینی آدم برفی گذاشتیم. دهانش را با چند دکمه درست کردیم و برای دستهایش، دو شاخه خشک پیدا کردیم که دقیقا به اندازه مناسب بودند. برادرم یک کلاه قدیمی و شال گردن پشمی هم برای آدم برفی آورد که ظاهری شاد و بامزه به او بخشید.
پس از تکمیل آدم برفی، چند قدم عقب رفتیم و از تماشای نتیجه کارمان لذت بردیم. آدم برفی ما با چشمان زغالی و بینی هویجیاش، به نظر میرسید که دارد به ما لبخند میزند. آن لحظه، حس غرور و شادی عجیبی در دلمان بود.
بعد از ساخت آدم برفی، به داخل خانه برگشتیم تا خودمان را گرم کنیم. مادرم برایمان یک لیوان شیر کاکائو داغ درست کرد و کنار بخاری نشستیم. از پنجره به آدم برفیمان نگاه میکردیم و دربارهاش حرف میزدیم. آن روز، یکی از بهترین و شیرینترین خاطرات دوران کودکیام شد.
هر وقت برف میبارد و آدمهای برفی را در خیابانها و حیاطها میبینم، به یاد آن روز میافتم. یاد روزی که با دستان سرد و یخزدهمان، ولی با قلبی گرم و پر از شور، اولین آدم برفی زندگیام را ساختیم. آن روز به من یاد داد که چگونه با همکاری و همدلی، میتوانیم لحظات زیبایی خلق کنیم و از چیزهای ساده، شادیهای بزرگ بسازیم.
موضوع: خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد.
پاسخ:
چند سال پیش، یک تابستان گرم و آفتابی، با خانوادهام به سفر رفتیم. مقصد ما یک روستای زیبا در شمال کشور بود که چندین بار درباره زیباییها و مناظر طبیعی آن شنیده بودیم. بعد از چند ساعت رانندگی، به روستا رسیدیم و در یک خانهی روستایی کوچک و دنج اقامت کردیم.
روز دوم سفر، تصمیم گرفتیم که به جنگلی نزدیک روستا برویم و یک روز پیکنیک داشته باشیم. پس از جمع کردن وسایل لازم، به سمت جنگل حرکت کردیم. جنگل با درختان بلند و سایهدارش، جایی بود که احساس آرامش میکردیم. پس از پیدا کردن یک محل مناسب، پتوها را پهن کردیم و وسایل پیکنیک را آماده کردیم.
همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه ناگهان متوجه شدیم که گوشی تلفن همراه یکی از اعضای خانواده گم شده است. این مسئله بسیار نگرانکننده بود، چون گوشی شامل اطلاعات مهم و شماره تماسهای بسیاری بود. ابتدا فکر کردیم که شاید گوشی در خانه جا مانده باشد، اما با تماس گرفتن و نشنیدن صدای زنگ گوشی، فهمیدیم که گوشی در جنگل گم شده است.
همگی شروع به جستجوی منطقه کردیم، اما پیدا کردن گوشی در میان درختان و برگهای زیاد، کار آسانی نبود. ناامید و نگران بودیم و فکر میکردیم که شاید گوشی را هرگز پیدا نکنیم. اما ناگهان یکی از اعضای خانواده ایدهای داد: استفاده از برنامه “یافتن تلفن” که در گوشیهای هوشمند امروزی موجود است. با استفاده از گوشی دیگری وارد حساب کاربری صاحب گوشی گمشده شدیم و برنامه “یافتن تلفن” را فعال کردیم.
این برنامه موقعیت تقریبی گوشی را نشان میداد و حتی میتوانست صدای زنگ گوشی را فعال کند. با دنبال کردن نقشه و صدای زنگ، به محل نزدیکتری رسیدیم و بعد از کمی جستجو، گوشی را زیر برگهای خشک و کمی دورتر از محل پیکنیک پیدا کردیم. احساس خوشحالی و راحتی بزرگی داشتیم که مشکل حل شده و گوشی پیدا شده است.
این تجربه به من یاد داد که در مواجهه با مشکلات، نباید ناامید شد و باید از تمام امکانات و راهحلهای موجود استفاده کرد. همکاری و استفاده از فناوریهای جدید در حل مشکلات میتواند بسیار موثر باشد و کمک کند تا مشکلات به ظاهر پیچیده، به راحتی حل شوند. آن روز علاوه بر لذت بردن از طبیعت و پیکنیک، یک درس ارزشمند نیز یاد گرفتیم که در مواقع بحرانی، با حفظ آرامش و استفاده از راهحلهای هوشمندانه، میتوان به نتیجه مطلوب رسید.
برای مشاهده گام به گام سایر صفحات کتاب کافیست آن را در گوگل به همراه عبارت «حالا درس» جست و جو کنید.