در این نوشته با جواب ابحث العلمیه صفحه 46 عربی دهم همراه شما هستیم.

جواب ابحث العلمیه صفحه 46 عربی دهم

اِبحَثْ عَن قِصَّهٍ قُرآنیَّهٍ قَصیرَهٍ بِاللُّغَهِ الْعَرَبیَّهِ فی الْإنتِرنِت أَوْ مَجَلَّهٍ أَوْ کِتابٍ وَ تَرجِمْها إلَی الْفارِسیَّهِ، مُستَعیناً بِمُعجَمٍ عَرَبیٍّ – فارِسیٍّ.

به دنبال یک قصه کوتاه قرآنی به زبان عربی در اینترنت یا مجله یا کتاب بگردید و آن را به کمک فرهنگ لغت عربی به فارسی ترجمه کنید.

داستان حضرت یوسف

وَلَدَ یُوسُفَ و کان لَه 11 أخاً، ولکِنَّه کان الوَلَدُ المُحبِبِ لَدَیَّ أبوه، و کانَ یُحِبُّه حَبّاً جَمّاً، و فی لَیلَهِ مِنَ الأیّامِ رأی سَیِّدَنا یوسُفَ فی مَنامِه أحدَ عَشَرَ کَوکَباً و الشَّمسَ و القَمَرَ لَه ساجِدین، فَإستَیقَظُ سَیِّدَنا یوسُفش علیهِ السَّلام و بَدأ یَقُصُّ رُؤیاه عَلی والِدَه، فَنَصَحُه والِدَه ألا یقُصُّ هذه الرُّؤیا عَلی إخواتِهِ حتَّی لا تَزدادُ غَیرَتِهِم مِن سَیِّدِنا یوسُفَ عَلیهِ السَّلام خَوفاً عَلیه، ولکنَّ الشَّیطانَ قَد وَسوَسَ لِإخّوَهِ یوسُفَ فَإجتَمِعوا عَلی أن یُلقَوه فی غیاباتِ الجُبَّ، و دَبِّروا ذلک فذَهَبوا إلی أبوهُم یَطلِبونَ مِنهُ أن یَترُک لَهُم یوسُفَ یَلعَبُ مَعَهم، و قد وَعَدوهُ أن یُحافِظوا علیه و یَعتنوا به، و عِندَما وصِلوا إلی المَکانِ الَّذی دَبَّروهُ لإلقاءِ سَیِّدِنا یوسُفَ، فَعَلوا ما اتَّفَقوا عَلیه و ألقوهُ فی البِئرِ، و رَجَعوا إلی أبوهم قائِلین ان الذِّئبَ أکُلَه و قاموا بِوَضعِ دَم کَذَّبَ عَلی قَمیصِهِ حَتَّی یَصدِقُ أبوه.

هنگامی که یوسف متولد شد 11 برادر داشت اما او فرزند دوست داشتنی نزد پدرش بود و بسیار او را دوست می داشت و یک شب یوسف در خواب یازده ستاره و خورشید و ماه را دید که به او سجده می کنند، پس حضرت یوسف از خواب برخاست و خوابش را برای پدرش تعریف کرد. پدرش او را نصیحت کرد تا این خوابش را برای برادرانش تعریف نکند تا بر او حسادت نکنند. اما شیطان برادران یوسف را وسوسه کرد و آنها تصمیم گرفتند که او را در چاه بیندازند و برای آن نقشه کشیدند و نزد پدرشان رفتند و از او خواستند که بگذارد یوسف با آنها بازی کند، به او قول دادند که از او حفاظت کنند و به او توجه کنند، زمانی که به مکانی که نقشه کشیده بودند رسیدند کاری که می خواستند را انجام دادند و او را در چاه انداختند و نزد پدرشان برگشتند و گفتند گرگ او را خورد و خونی دروغین روی پیراهنش ریختند تا پدرش باور کند.

برچسب شده در: