جواب صفحه ۹۴ فارسی ششم
در این نوشته با جواب صفحه ۹۴ فارسی ششم همراه شما هستیم.
جواب صفحه ۹۴ فارسی ششم
کارگاه متن پژوهی
۱ الف چند شیء انتخاب کنید و ویژگی های انسانی را به آنها نسبت دهید و داستانی کوتاه بسازید.
داستان اول: پند خرگوش (از کتاب مرزبان نامه)
روزی بود و روزگاری بود. یک مرد شتربان شتری بارکش داشت و هرروز بارهای مردم را بار شتر میکرد و به منزل میرسانید و مزدش را میگرفت. هر وقت هم کار دیگری نداشت شتر را به نمکزار میبرد و نمک بارش میکرد و میآورد شهر میفروخت.
یک روز که به معدن نمک رفته بودند و شتربان مشغول جمعکردن نمک بود شتر را در صحرا رها کرده بود تا بچرد. اتفاقاً شتر در صحرا به خرگوشی برخورد که باهم آشنا بودند.
بعد از سلام و احوالپرسی خرگوش گفت: «خوب شد که من از شهر فرار کردم و دوباره به صحرا آمدم، اینجا خیلی راحتترم، تو هم اگر از چنگ شتربان درمیرفتی و میآمدی در بیابان میماندی خیلی خوشتر بودی. هر چه میخواستی علف میخوردی و بعد هم در گوشهای راحت میخوابیدی و بیشتر هم یکدیگر را میدیدیم.»
شتر گفت: «من هم گاهی این فکر را میکنم، اگر میشد بد نبود، اما من با تو خیلی فرق دارم، تو میتوانی زیر یک بته علف پنهان شوی. اما هیکل من بزرگ است. بزرگی و بزرگواری هم برای خودش عیبهایی دارد، من هر جا بروم مردم مرا میبینند و میگیرند. از دست این شتربان در بروم شتربان دیگری پیدا میشود.»
خرگوش گفت: «درست است. اما من وقتی تو را میبینم دلم برایت میسوزد. باز پیشترها حالت بهتر بود، تندرست و چابک بودی، کوهانت پر از گوشت و روغن بود، زانوهایت مثل آینه برق میزد. وقتی عربده میکشیدی شیر و پلنگ ازت میترسید. اما حالا میبینم لاغر و استخوانی شدهای، صدایت گرفته است، پوزهات باریک شده و زانوهایت پینه بسته، مگر چهکار میکنی که اینطور گوشتهای تنت آب شده؟»
شتر گفت: «آه، نمیدانی، نمیدانی یک شتربان بیانصاف دارم که خدا نصیب هیچ شتری نکند، اصلاً رحم سرش نمیشود، هرروز بار میکشم و هیچوقت آسایش ندارم. سال میآید و میرود و من یک روز بیکار نیستم. نمیدانم چه باید کرد.»
خرگوش گفت: «چطور است خودت را به مستی و دیوانگی بزنی، بازی دربیاوری و بد کار کنی؟ مردم از شتر مست میترسند. آنوقت مدتی میگذارند در طویله بمانی و استراحت کنی.»
شتر گفت: «نه، پست بازی و دیوانگی هم درست نیست، اگر حالا هفتهای یکبار یکمشت پنبهدانه میدهند آنوقت دیگر این را هم نمیدهند. بد کار کردن هم نتیجهای ندارد، مردم از شتر چه میخواهند؟ میخواهند بار ببرد، اگر بار نبرد او را به قصاب میفروشند. هر بدی یک بدتری هم دارد و میدانی که شتربان بیانصاف بازهم از قصاب بهتر است. اما من دلم میخواست شتربان کمی رحم داشته باشد، بهقدر طاقت بار بارم کند و بار ناهموار بارم نکند، همین را میخواستم، گاهی هم یک روز راحتی میخواهم.»
خرگوش گفت: «ببینم، مگر چه چیزی بارت میکند که بدبار و ناهموار است؟»
شتر گفت: «نمک، از همهچیز بدتر است، تکههای سنگ نمک را توی جوال میریزد. آنهم چقدر؟ صد من، آنوقت نیش این سنگها توی پهلوهایم فرو میرود و همه بدنم درد میگیرد و پشتم میشکند، هم سنگین است و هم بدبار و ناهموار، دارم دق میکنم، دارم میمیرم، ولی خوب، چارهای هم ندارم، زندگی همین است، هر طور که پیش میآید باید ساخت، برای من هم اینطور پیش آمده.»
خرگوش گفت: «نه، من این حرف را قبول ندارم. هر گرفتاری یک چارهای هم دارد. میخواهی یک کاری یادت بدهم که راحت بشوی؟»
شتر گفت: «میترسم حیلهای یادم بدهی و مرا توی دردسر بزرگتری بیندازی. مثل فرار، مثل مستی و دیوانگی، اصلاً حیلهبازی کار شتر نیست.»
خرگوش گفت: «نه، این حیله خوبی است. برای اینکه همیشه بارت سبکتر و راحتتر شود. گوش کن ببین چه میگویم: ازاینجاکه به شهر میروی سر راهت یک رودخانه است که از توی آب باید بگذری و آب تا زانوی تو میرسد. راهش این است که هر بار وقتی نمک بارت کردند میان آب که رسیدی همانجا بنشینی و قدری صبر کنی تا نمکها خوب در آب خیس بخورد و چون نیمی از آنها آب شد بارت سبکتر میشود و هموارتر هم میشود، بعد برمیخیزی و میروی. چند بار که این کار را بکنی شتربان هم میفهمد که بارت سنگین است و سبکتر میکند، اگر هم نکرد همیشه همین کار را بکن.»
شتر گفت: «بد فکری نیست، امروز امتحان میکنم.»
وقتی باز نمک را بار کردند و آمدند میان رودخانه رسیدند شتر، حیله خرگوش را به کار بست. میان آب نشست و شتربان قدری دادوفریاد کرد و چوب به پهلوی شتر مالید. شتر هم پهلوی خود را خوب به آب زد تا نمکها خیس شد. بعد بلند شد و دید بارش سبکتر شده و هموارتر هم شده در دل گفت: «آفرین به هوش خرگوش، با همه خرگوشیاش پند خوبی به ما داد.»
روزهای دیگر هم همین کار را کرد و شتربان کمکم فهمید که شتر از این کار غرضی دارد و تصادفی نیست که هر بار توی آب میخوابد و با خود گفت: «باشد تا فردا درس خوبی به شتر بدهم.»
فردا بهجای نمک دو لنگه بزرگ پشم بار شتر کرد و او را از همین راه به میان آب برد. شتر گرچه میدید بارش سبکتر و هموارتر از هرروز است ولی چون چشدهخور* شده و به حیلهبازی عادت کرده بود آن روز هم میان آب خوابید. شتربان ناراحت نشد و گفت: «هرچه میخواهی صبر کن که خودت به خودت میکنی.» وقتی شتر خواست برخیزد بار پشم آبکشیده و خیس شده و چنان سنگین شده بود که شتر نمیتوانست از جا تکان بخورد.
آنوقت شتربان با چوبی که به دست داشت به او خدمت کرد و شتر از ترس هر چه زور داشت به کار برد تا بلند شد و بار سنگین خود را به منزل رسانید و با خود عهد کرد که دیگر حیله خرگوشی را به کار نبرد و در آب نخوابد و دانست که: پند خرگوش به کار شتر نمیآید.
(چشده خور: کسی که مزه چیزی را چشیده باشد و همیشه آرزومند آن باشد، رشوهخوار)
داستان دوم: رسم راسویی (از کتاب مرزبان نامه)
روزی بود و روزگاری بود. یک زاغ بود که در صحرایی منزل داشت و در آنجا یک درخت بزرگی بود که روی تپهای قرار داشت و زاغ در آن لانه گذاشته بود. زاغ گاهی در صحرا به گردش میپرداخت و هر جا که حیوانات یکدیگر را شکار کرده بودند استخوانها را بهپای درخت میآورد و گوشتهای باقیمانده آن را میخورد و بازهم روی درخت مینشست و صحرا را تماشا میکرد. شب هم در لانه خود میخوابید و خوشحال بود که در آن صحرا درخت دیگری نیست تا مرغها آمدورفت داشته باشند و کسی هم مزاحم او نمیشود.
ولی یک روز یک راسوی سفید و تنومند گذارش به آن صحرا افتاد و بوی استخوانها او را بهطرف درخت کشید و چون شب شده بود پناهگاهی در زیر علفها پیدا کرد و شب را به سر برد و صبح آمد روی تپه پای درخت و مشغول گردش و جستجو بود تا ببیند که آیا اینجا جای ماندن هست یا نه.
زاغ هم از لانهاش تازه بیرون آمده بود و روی شاخه درخت به تماشا نشسته بود که ناگهان در زیر پای خود چشمش به راسو افتاد و از وحشت لرزید و با خود گفت: «آخر در اینجا هم یک دشمن پیدا کردیم.»
زاغ میدانست که راسو نمیتواند به لانه او بر سر درخت دست پیدا کند. اما فکر کرد که «دشمن دشمن است و اگر بنا باشد راسو اینجا بماند بدجوری میشود. دیگر نمیتوانم زیر درخت به زمین بنشینم و دیگر نمیتوانم راحت و آسوده لاشه مرغها و استخوان حیوانات را زیر درخت بیاورم و زندگی بیدردسر خود را بگذرانم و راسو، هم شریک من خواهد شد و هم دشمن خون من خواهد بود.»
زاغ اول فکر کردن خوب است بروم درخت دیگری پیدا کنم. اما بعد با خود گفت: «لانه ساختن بسیار مشکل است و همهجا هم راسو هست. بهتر این است که اول خودم سر صحبت را باز کنم و با او اظهار دوستی کنم و او را فریب بدهم تا قصد جان مرا نداشته باشد.»
این فکر را کرد و برگ سبزی از درخت کند و آن را پیش روی راسو انداخت و راسو را صدا زد و گفت: «چه عجب شد که یاد ما کردی و از این صحرا گذر گردی؟ آیا میخواهی اینجا بمانی؟»
راسو سر بالا کرد زاغ را دید و فکر کرد: «مثل این است که زاغ خودش بیمیل نیست که نزدیک شود وگرنه من او را ندیده بودم و حالا که اینطور است بد نیست که در اینجا صبحانهای هم بخورم و بروم.» بعد در جواب زاغ گفت: «از تعارف تو متشکرم، تو اینجا چکار میکنی، من هنوز فکر نکردهام اما اگر مزاحم باشم میروم، من هیچوقت میل ندارم سربار کسی باشم.»
زاغ وقتی گفتار نرم راسو را شنید دلش قوت گرفت و آمد روی شاخه پایینتر و گفت: «نه، مزاحم نیستی، اما من ازبسکه از مردم بد دیدهام خودم را بهتنهایی عادت دادهام و سالهاست اینجا هستم، در این صحرا دیگر هیچکس نیست، این درخت هم مال من است، تو هم اگر جای بهتری داری که نمیدانم ولی اگر نداری میتوانی همینجا بمانی.» بعد زاغ پرید پایین و روی زمین جلو راسو نشست و دنباله حرف خود را گرفت و گفت: «این درخت سایهبان خوبی است.»
راسو پیش خود فکر کرد: «عجب زاغ پردلی است، تنها زندگی میکند، با من که راسو هستم اظهار دوستی میکند، میآید جلو من مینشیند و مرا دعوت میکند که همینجا بمانم. تا راسو شده بودم زاغ به این بیپروایی ندیده بودم، همیشه شنیده بودم زاغها از راسوها پرهیز میکنند و این زاغ یکطوری صحبت میکند که از من باکی ندارد. آیا چه حیله میخواهد بزند؟» راسو در دل گفت: «یکچیزی از زاغ بپرسم اگر دروغ گفت معلوم میشود همه حرفهایش هم زبانبازی است. اما اگر راست گفت معلوم میشود یک حسابی در کار هست که از من نمیترسد و ممکن است پشتیبانی داشته باشد و باید پرهیز کنم.» این فکر را کرد و از زاغ پرسید: «این درخت را خودت کاشتهای؟»
زاغ با خود گفت: «معلوم میشود راسو خیلی احمق است، پس خودم را کمی بزرگ نشان بدهم تا راسو از من حساب ببرد.» این بود که جواب داد: «بله، این درخت را خودم کاشتهام، این صحرا را هم خودم سبز کردهام.»
راسو گفت: «آفرین، خیلی خوشسلیقه هستی، لابد این استخوانها هم مال حیواناتی است که شکار کردهای.»
زاغ که دیده بود راسو هم حرفهایش را باور کرده دلیر شد و قدری جلوتر آمد و رو به روی راسو نشست و جواب داد: «بله، گاهی شکار هم میکنم.»
راسو پرسید: «چطور شکار میکنی؟» و دیگر فرصت جواب به زاغ نداد، پرید بهطرف زاغ و او را در چنگ و دندان خود گرفت و پرسید: «آیا اینطور؟»
زاغ فریاد زد که: «ایوای، چرا من ضعیف را اینطور گرفتی، آیا رسم انصاف و دوستی همین است؟»
راسو گفت: «نه، من کی گفتم این رسم دوستی و انصاف است؟ این رسم راسویی است. من که ادعای دوستی نداشتم. تو خودت این را میگویی، همچنین صحبت از انصاف در میان نبود، درختکاری و سبزیکاری و شکار هم دلیل قدرت توست. اگر ضعیف بودی همان بالای درخت مینشستی و دم نمیزدی، من هم داشتم میرفتم. خودت برگ سبز برای من فرستادی و خودت مرا به ماندن دعوت کردی. بااینکه بال داشتی پرواز نکردی و بااینکه میدانستی راسو دشمن زاغ است به من نزدیک شدی و خودت را به چنگ من انداختی، حالا هم رسم راسویی همین است که زاغ را بخورند و خودکرده را تدبیر نیست.»
داستان سوم: خروس و روباه (مرزبان نامه)
خروسی پیر و زبده روی شاخه درختی نگهبانی میداد. روباهی گرسنه زیر درخت به خروس گفت: «این خبر جدید را شنیدهای که شیر، سلطان جنگل دستور داده همه حیوانات با هم صلح و دوستی کنند؟ بیا پایین از درخت تا مانند یک رفیق قدیمی تو را در بغل بگیرم و این پیغام را از نزدیک به تو بگویم.»
خروس گفت: «دوست خوبم روباه، خبری آوردهای خوش و شیرین، اما لحظهای درنگ کن، سگانی از دور به سمت ما میآیند…»
روباه گفت: «باید بروم، راه دراز است و مقصد طولانی. بدرود ای خروس.»
خروس گفت: «بمان و این خبر را به سگان هم بده!»
روباه در حال فرار گفت: «میترسم این سگان حرفم را باور نکنند و به صداقت من شک داشته باشند.»
ب بهترین داستان را با ذکر دلیل انتخاب کنید.
۲ در شعر «شیر خدا»، بیت «آن دَمِ صبحِ قیامت تأثیر حلقه ی در شد از او دامن گیر» به چه واقعه ای اشاره دارد؟ تحقیق کنید و به کلاس گزارش دهید.
اشاره به واقعه ضربت خوردن سر امام علی (ع) بدست ابن ملجم مرادی در سحر ۱۹ ماه مبارک رمضان.
در روزی که حضرت علی (ع) ضربت خورد، وقتی ایشان برای نماز صبح از خانه خارج میشدند، حلقه در به لباس ایشان گیر کرد و به نظر میرسید که میخواهد از رفتن امام جلوگیری کند. شاعر از این رویداد برای نشان دادن علاقهی همهی موجودات به حضرت علی (ع) استفاده میکند.
درک مطلب
۱ گل، زندگی را با چه عبارت هایی توصیف می کند؟
زندگی مانند شکفتن گل است.
زندگی، راز و رمز آن را با زبانی سبز (مانند برگ گلها و درختان) بیان کردن است.
۲ چرا قیصر امین پور برای نشان دادن درستی نظر گل درباره ی «راز زندگی» می گوید:
«گل، یکی دو پیرهن
بیشتر ز غنچه پاره کرده است»؟
زیرا عمر گل بیشتر است و تجربه ی آن به مراتب از غنچه بالاتر است.
۳ چرا شاعر، «دلِ گرفته» را به «غنچه» و «خنده» را به «گل» نسبت داده است؟
زمانی که انسان دلی سرشار از اندوه و غم دارد مانند غنچه در لاک خود فرو می رود اما وقتی شاداب و سرحال و خندان است مانند گل چهره ای باز و دلپسند و زیبا به خود می گیرد.
۴ به نظر شما «راز زندگی» چیست؟
زندگی، رشد و پیشرفت همراه با ایمان و تقوای الهی
۵ ………………………………. .
نظر غنچه و گل را با هم مقایسه، و دو تفاوت آنها را بیان کنید.
از نظر گل زندگی شکوفایی و رشد و سرسبز شدن و طراوت داشتن است ولی از نظر غنچه زندگی سرشار از غم و اندوه و نا امیدی است.
برای مشاهده گام به گام سایر صفحات کتاب کافیست آن را در گوگل به همراه عبارت «حالا درس» جست و جو کنید.