در این نوشته با جواب مثل نویسی صفحه 39 نگارش دهم همراه شما هستیم.

جواب مثل نویسی صفحه 39 نگارش دهم

مثل های زیر را بخوانید، سپس یکی را انتخاب کنید و آن را گسترش دهید.

الف) از تو حرکت از خدا برکت

توصیه به تلاش و پویندگی و زحمت کشیدن و ایستا نبودن

ب) آب که یکجا ماند، می گندد

توصیه به تلاش و تنبل نبودن وایستا و راکد نبودن

پ) کار نیکو کردن از پر کردن است

تمرین زیاد داشتن و کار نیمه انجام ندادن و به نحو احسن انجام دادن کار

ج) باد آورده را باد می برد

چیزی را بدون زحمت به دست آوردن بی ارزش است و به راحتی آن را از دست می دهیم (ارزش نداشتن و فانی بودن چیزهایی که بدون زحمت بدست بیاید)

د) تو نیکی می کن و در دجله انداز

کار نیک و شایسته بدون توقع و انتظار انجام دادن

بازآفرینی مثل الف) از تو حرکت از خدا برکت.

آیا مثل از تو حرکت از خدا برکت را شنیده ای؟ آیا می دانید برای چه از این ضرب المثل استفاده می کنند؟

مسجد محله ما از زمانی که من کودک خردسالی بودم در حال ساخت است و یک تابلو کارگران در حال کارند و مواظب باشید همیشه در سر درش وجود دارد. اوایل شروع مسجد خیلی زود و بدون توقف و صبر مسجد داشت ساخته می شد اما تا وقتی دیدند یک سقف درست شد که مردم می توانند زیر آن نماز بخوانند دست از کار کشیدند و حدود سه سالی مسجد به همان شکلی که گفتم بدون تغییر ماند. بعد از سه سال هیئت امنا دیدند که مسجد نه نمای درستی دارد و نمای داخلی آن نیز کامل نیست یک تکانی به خود دادند و هر از چند گاهی گوشه ای از مسجد را می ساختند ولی با آمدن یک مهندس توانا مسجد جان جدیدی گرفت به گونه ای که حتی با خرده کاری های وی مسجد تقریبا دارد کامل می شود.

به همین دلیل است که میگویند تا کاری را شروع نکنی خدا هیچ دست یاری ای به سمت تو دراز نمی کند و به همین دلیل است که می گویند از شروع کارها نباید ترسید چون خدایی هست که به تو کمک کند؛ پس از تو حرکت از خدا برکت.

باز آفرینی مثل ب) باد آورده را باد می برد

بچه که بودم همیشه در حرف های بزرگ ترها وقتی بحث می کردند می شنیدم که می گفتند: «باد آورده را باد می برد»

معنی حرف هایشان را نمی فهمیدم

ولی نمی دانم چرا وقتی که باد شروع می شد و حیاط ما را پر می کرد از برگ و کاغذ و کیسه های نایلونی، مادرم به من می گفت برو و حیاط را تمیز کن به او می گفتم باد خودش این آشغال ها را آورده و خودش هم باید ببرد.

مادرم با لبخندی جارو را به من می داد و می رفت. من هم با غرغر هر چه بد و بیراه بود به باد می گفتم.

همینجور که برگ های خشک و کیسه ها را جارو می زدم گوشه ی یک اسکناس پنج هزار تومانی را دیدم، جارو را کنار گذاشتم و اسکناس را آرام بر داشتم و به اطرافم نگاه کردم و خوشحال از این که کسی مرا ندیده است، اسکناس را داخل جیب لباسم گذاشتم که ناگهان زنگ در به صدا درآمد.

در را باز کردم، دوستم بود، آمده بود تا باهم بازی کنیم. بعد از کلی بازی و شیطنت مادرم صدایم زد.

وقتی‌که مشغول بازی می شدیم دیگر متوجه ی گذشت زمان نبودیم ، هوا کم کم داشت تاریک می شد .

سر سفره ی شام باز بحث بین پدر و برادرم بالا گرفت، برادرم همیشه از ثروت و پول های دوستانش می گفت و این که چطور زندگی می‌کنند و چه پول هایی که بدون زحمت به دست می آورند. مادرم از آشپزخانه با صدای بلند گفت: پسر (باد آورده را باد می برد)

دست روی زانوی خودت بگذار و بلند شو. و من همینطور که به برادرم نگاه می‌کردم منتظر بودم تا او دست هایش را رو زانوهای خود بگذارد و بلند شود ولی او هیچ وقت این کار را نمی‌کرد.

ناگهان یاد اسکناسی که باد درحیاط انداخته بود افتادم دست در جیبم کردم تا اسکناس را به برادرم بدهم تا او هم مثل دوستانش پولدار شود و این همه به جان پدرم غر نزند اما هر چه گشتم پیدایش نکردم، همینطور که داشتم جیب هایم را می گشتم مادرم گفت: دختر چرا انقدر وَرجه وُرجه می کنی، با ناراحتی گفتم: آنقدر گفتی باد آورده را باد می برد آخر هم برد!

نمی دانم چرا آشغال هایی که با خود می آورد را نمی برد.

نوشته شده توسط المیرا جودکی

برچسب شده در: