جواب نگارش صفحه ۴۴ نگارش پنجم
در این نوشته با جواب نگارش صفحه ۴۴ نگارش پنجم همراه شما هستیم.
جواب نگارش صفحه ۴۴ نگارش پنجم
شرح حال یا خاطرهی یکی از کسانی را که در راه دفاع از میهن، فداکاری کردهاند، بنویسید.
موضوع : عشق (خاطره ای همسر حاج ابراهیم همّت)
زنگ زده بود که نمی تواند بیاید دنبالم. باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم بروم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد، کف آشپزخانه تمیز شده بود. همهی میوههای فصل توی یخچال بود؛ داخل ظرفهای ملامین چیده بودشان. کبابشان هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود، با یک نامه. وقتی می آمد خانه، خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچّه را عوض می کرد.
شیر برایش درست می کرد، سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباسها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد. آن قدر محبّت به پای زتدگی می ریخت که همیشه بهش می گفتم: «درسته کم میای خونه، ولی من تا محبّت های تو رو جبران کنم، برای یک ماه وقت لازم دارم.» نگاهم می کرد و می گفت: «تو بیشتر از اینا به گردن من ح داری.» یک بار هم گفت: «من زودتر از جنگ تموم می شم وگرنه بعد از جنگ بهت نشون می دادم تموم این روزها رو چطور جبران می کنم.»
جواب دوم:
خیره شده بود به آسمان . حسابی رفته بود توی لاک خودش.
بهش گفتم : « چی شده محمد؟ » انگار که بغض کرده باشه ،
گفت:«بالاخره نفهمیدم ارباً اربا یعنی چی؟میگن آدم مثل گوشت
کوبیده میشه…یا باید بعداز عملیات کربلای ۵ برم کتاب بخونم یا
همین جا توی خط مقدم بهش برسم »…
توی بهشت زهرا که می خواستند دفنش کنن ، دیدمش جواب
سوالش رو گرفته بود.با گلوله توپی که خورده بود به سنگرش ،
ارباً اربا شده بود.مثل مولایش حسین علیه السلام…
خاطره ای از شهید دکتر سید محمد شکری
جواب سوم: خاطره ای از شهید حسن باقری
ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه مینوشت. اتاقش که میرفتی، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم میزدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق میشد و نیروها با هم دست میدادند. حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط میکرد. جلسهی فرماندهها با بنی صدر بود. بچههای سپاه باید گزارش میدادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلندتر از دستش بود کاغذهای لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهای ارتش میگفت «هرکی ندونه، فکر میکنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم. دیدم از بچههای گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک میکشد و از وضع خط و بچهها سراغ میگیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم «اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم میکنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»
گام به گام قسمت های دیگر درس دفاع از میهن
- جواب املا و واژه آموزی صفحه ۴۰ نگارش پنجم
- جواب درک متن صفحه ۴۲ نگارش پنجم
- جواب نگارش صفحه ۴۴ نگارش پنجم
- جواب هنر و سرگرمی صفحه ۴۵ نگارش پنجم
برای مشاهده گام به گام سایر صفحات کتاب کافیست آن را در گوگل به همراه عبارت «حالا درس» جست و جو کنید.