در این نوشته با جواب کارگاه نوشتن صفحه 20 نگارش دهم همراه شما هستیم.

جواب کارگاه نوشتن صفحه 20 نگارش دهم

موضوعی را انتخاب و با بهره گیزی از روش پرسش سازی آن را گسترش دهید. سپس چند پرسش را از بین آنها انتخاب کنید و با پاسخ سازی مناسب، متنی بنویسید.

موضوع :

پرسش ها:

پرسش انتخاب شده :

متن تولیدی

  • آیا انسان های اولیه معنی واقعی زندگی را می فهمیدند؟
  • آیا آن ها با یکدیگر صحبت می کردند؟
  • اگر آنها غار پیدا نمی کردند، چه کار می کردند؟
  • آیا آنها برای یکدیگر اسم انتخاب می کردند؟
  • آیا در آن زمان همانند امروزه، زن ها به تربیت فرزند و مردها به کار مشغول بودند؟
  • اگر حیوان وحشی به آنها حمله می کرد، چه می کردند؟
  • اگر امکانات امروزه را به آنها نشان دهیم، چه می کنند؟
  • آیا تنها تهدیدات آن زمان، حیوانات وحشی بود؟
  • چه فرقی بین انسان های اولیه و امروزی وجود دارد؟
  • آنها چگونه برای خود غذا تهیه می کردند؟
  • آیا جنگ هم در آن زمان وجود داشت؟

پرسش انتخاب شده :

  • آیا انسان های اولیه معنی واقعی زندگی را می فهمیدند؟
  • آیا آن ها با یکدیگر صحبت می کردند؟
  • اگر آنها غار پیدا نمی کردند، چه کار می کردند؟
  • اگر امکانات امروزه را به آنها نشان دهیم، چه می کنند؟
  • چه فرقی بین انسان های اولیه و امروزی وجود دارد؟

متن تولیدی

انسان های اولیه، آیا آنها زندگی سختی داشتند؟

بشر همواره علاقه مند بوده است تا درباره انسان های اولیه اطلاعات بیشتری داشته باشند. در واقع که می توان گفت که انسان های امروزی از روی نقاشی روی غارها درباره زندگی انسان های اولیه اطلاعات به دست آورده اند.

انسان های اولیه برای خود فرهنگ خاصی داشتند؟ البته یافتن جواب این سوال سخت است ولی امروزه با مطالعه بر روی فسیل ها و اثراتی که آنها از خود به جای می گذاشتند، اطلاعات خوبی در این مورد به دست آوردند. برای مثال ما متوجه شده ایم که آنها با استفاده از نیزه و اشیاء تیز به شکار حیوانات می رفته اند.

آنها غار را به عنوان محل زندگی برای خود انتخاب کرده بودند و به عنوان پناهگاه از آن استفاده می کردند. من فکر می کنم انها از خرس ها و یا دیگر حیوانات زندگی در غار را فرا گرفته اند.

می گویند که انسان های اولیه قد بسیار بلندی داشته اند زیرا از آنها فسیل هایی یافت شده است که بالای 3 الی 4 متر طول داشته است. برخی می گویند که از آنها فسیل هایی به طول 10 متر نیز پیدا شده است.

یکی از سوال هایی که برای من پیش آمده، این است که آیا آن ها با هم رفت و آمد می کردند؟ اگر این کار را می کردند، چگونه بوده است؟ و یا آیا آنها به مسافرت می رفتند؟ پاسخ این سوال، هیچ وقت برایم مشخص نشده است.

مطالعه زندگی انسان های اولیه برای ما بسیار مفید است. حتما با خود می گویید چرا؟ اگر نظر من را بخواهید می گویم که با استفاده از اطلاعات زندگی آنها، تجربه هایی کسب می کنیم که باعث بهبود زندگی ما می شود همان طور که خداوند در قرآن می فرماید از زندگی گذشگتگان عبرت بگیرید.

موضوع دوم : باران

دوباره تابستان تمام شد و ما بدون اینکه خورشید را بببنیم اسیر ابرها شدیم. سقف آسمان سیاه شد و ما ده ها پاییز را در یک پاییز سپری کردیم، برگ های رفته ی عمرمان بدون درک کردن معنای زندگی، با حسرت شاد زیستن زرد شد و یکی یکی خود را به دست باد سپردند.

سرم را بلند کردم، ابری سیاه آسمان ما را احاطه کرده بود و اشعه های گرم آفتاب در بین سیاهی خود زندانی کرده بود. آن روز انگار آسمان دردی داشت، هر لحظه تارتر از لحظه ی قبل میشد و گاهی از ته دل ناله ای سر می داد. انگار بغض داشت و نمیخواست گریه کند.

در فکر بودم و توجهی به مردم که با سرعت از کنارم رد میشدن نداشتم؛ در آن هیاهو در آن هیاهو فقط به نقطه ای خیره بودم، پسرکی تنها در گوشه ای از آن خیابان شلوغ روی زمین سرد پاییزی اش نقش خوشبختی را می کشید؛ هوا بوی درد می داد.

ناگهان مردی از کنارش گذشت و پسرک معصوم به التماس افتاد و به پای آن مرد افتاد ولی او با بی رحمی دست او را پس زد و سوار ماشین آخرین مدل خود شد به سرعت دور شد.

آدم های مرفه پول پرست چه می دانند درد یعنی چه. همان هایی که مهمان همیشگی تختی گرم هستند و برای باکلاس بودن در خانه ی جهنمی خود به سگ و گربه ها پناه می دهند و در نظر آن ها آن پسرک کسر شأن است برای ماشین آخرین مدلشان.

کنارش نشستم و برای همدردی دستم را بر شانه اش گذاشتم اما سکوت کردم؛ ولی او سکوت آن هیاهو را شکست و گفت: زیبا نبود؟

گفتم: چه چیزی را میگویی؟

گفت: آن ماشین. کاش منم یکی داشتم …

با اتمام ان جمله اشکی از چشمش چکید. در نظر من اشک خدا از چشمان آن تنها جاری بود و همزمان با گریه ی او آسمان نعره ای سر داد و شروع به باریدن کرد و آن پسرک ترازوی خود را برداشت و به سرعت دور شد.

آهی کشیدم و گفتم: خدایا، عجب صبری داری؛ فدایت شوم، چقدر در بین این مردم غریبی. رو به آسمان گفتم: آسمانم، ببار تا سیاهی های این شهر بی رحم را پاک کنی.

یا آن شعر معروف افتادم:

چشم ها را باید شست

جور دیگر باید دید

چترها را باید بست

زیر باران باید رفت

اما رفتنم زیر باران دردی بر درد هایم زیادتر کرد.خواستم جور دیگری ببینم آن همه بی رحمی را اما تمام آن ها حقیقت محض بود. مردم های فراری از گریه ی آسمان و دریغ از یک شانه برای گریه ی آسمان و گریه و گلایه های آن مظلوم.

شاید این دنیا جهنم دنیای قبل نا باشد که به آن تبعید شده ایم …

نوشته شده توسط دریا مجیدی