در این نوشته با جواب کارگاه نوشتن صفحه 77 نگارش دهم همراه شما هستیم.

جواب کارگاه نوشتن صفحه 77 نگارش دهم

1) نوشته های زیر را بخوانید و مشخص کنید کدام یک از آنها نوشته ذهنی و کدام یک نوشته عینی است؟ سپس معین کنید کدام متن با روش «جانشین سازی» نوشته شده است؟

متن یک

با کفش های بابا خوب راه میرم، حیف، تند تند زمین میخورم. بابا چه طوری زمین نمی خوره.

شاید هم میخوره. آخه یه روز لباسش خاکی بود.

شاید بند کفشای بابا رو ببندم اندازم بشن. بعد برم توی کوچه، اون وقت همه ببینند که من مرد شدم. قد بابام شدم.

کفش های مامان خوب نیستند. زود آدم رو چپه می کنند. شاید می فهمن که من یه مرد هستم. میفهمن که یه زن باید اونها را بپوشه. من نمی پوشم. من که نمی خوام زن بشم، نمیخوام مامان بشم. نمی دونم چرا بابا دعوا می کنه. می گه پا تو کفش بزرگ ترها نکن. مگه چه عیبی داره؟

بابا می ترسه من مرد بشم. می خواد من بچه باشم که سرم داد بکشه. بهم بگه جواب من رو نده. بیا پای من رو بمال.

همش براش کار کنم. تمام باباها همین طوری هستند. دوست ندارند ما بچه ها مرد بشیم. کفشاشون رو قایم می کنند. کلاهشون رو از سرشون بر نمی دارند. کتشان رو می زنند به چوب لباسی، عینکشون رو قایم می کنند.

متن یک :

این متن یک نوشته ذهنی است و در آن از روش جانشین سازی بهره گرفته شده است.

متن دو

اگر تمامی کتاب های تاریخ را ورق بزنیم تا ببینیم که اولین شعر فارسی را چه کسی سروده است، شاید به جواب نرسیم؛ چون اغلب این کتاب ها به زمانی برمی گردند که نشانه های مکتوبی پیدا شده باشد؛ مثلا کتیبه سنگی بر سر گوری یا کتاب قدیمی یا چیزهایی از این قبیل این.

گروهی از تاریخ نویسان هم معتقدند، زرتشت پیامبر ایرانی، اولین شاعر بوده است. اگر چه اطلاعات دقیقی از تاریخ تولد زرتشت در دست نیست؛ اما برخی تاریخ نویسان می گویند او هزار سال پیش از تولّد مسیح به دنیا آمده است؛ یعنی حدود سه هزار سال پیش. «گات ها» بخشی از کتاب زرتشت به نام «اوستا» است که آن را اولین شعرهای مکتوب ایران و کهن ترین نوشته ها می دانند.

بعضی ها هم این بیت را اولین شعر فارسی می دانند. « منم آن شیر شلنبه /  منم آن را او ببر یله«،

که وزن دارد و به شعر فارسی امروز هم شبیه است.

عده ای هم اعتقاد دارند، بهرام گور، پادشاه ساسانی، اولین شعر فارسی را در گفت و گویی عاشقانه با همسرش دلارام، سروده است. اما هیچ سندی برای تأیید این سخن وجود ندارد.

برخی از مورخان در میان کتیبه های پادشاهان هخامنشی نیز، نشانه هایی از شعر یافته اند که البته به زبان فارسی باستان نگاشته شده اند. مثل نوشته زیر که بخشی از یک کتیبه است. «خدای بزرگ است اهورا مزدا / که این بوم را داد / که آن آسمان را داد / که مردم را داد / که شادی را داد مر مردم را ».

 البته تاریخ نویسان، اعتقاد دارند اولین شعرهای فارسی ثبت شده به دوره بعد از اسلام برمی گردد و اوّلین شعر را عباس مروزی سروده است. نام حنظله بادغیسی هم در میان اوّلین شاعران فارسی است؛ کسی که این شعر را سروده است: «مهتری گر به کام شیر در است / شو خطر کن ز کام شیر بجوی…». ابوحفض سغدی سمرقندی، فیروز مشرقی و…  هم جزء اولین شاعران فارسی گوی هستند و قطعه هایی از آنها وجود دارد.

                                                                                 سرگذشت شعر در ایران

متن دو :

این متن عینی است.

متن سه

شاید در کفش شما هم روزی سنگریزه رفته باشد. پا را به یک طرف می فشرید و سنگریزه را در گوشه ای جا می دهید؛ چند قدم راحت می روید و به خیالات خود می پردازید؛ اما آن مهمان ناخوانده، از اینکه به فکر او نیستید، می رنجد و به جنب و جوش می افتد که نقطه حساسی پیدا کند و از آنجا نیش را فروتر می برد. ناچار می ایستید و در گودی پا منزل فراخی برایش فراهم می کنید و با هم قرار می گذارید که از آن پس، مزاحم یکدیگر نباشید.

دوباره رشته های پاره فکر را از زمین و آسمان جمع می کنید و در هم می تابید و می روید. چیزی نمی گذرد که مهمان ناخوانده پیمان می شکند و دوباره به خانه گردی میپ ردازد؛ ولی شما به آن اعتنا نمی کنید و به گرفتن مرغ های اندیشه، خود را مشغول می دارید.

هنوز دور نرفته، کار آزار به جایی می کشد که به جان می آیید و آن نابکار را در میان شست پا و انگشت دیگر بند می کنید و دائم مواظبید که نگریزد.

باقی راه به جنگ با سنگریزه می گذرد؛ او می گزد و شما می فشارید. افکار غم انگیز و آشفته تا شما به خانه برسید، جانتان را مجروح کرده اند. وقتی رسیدید، اول با عجله و به خشونت، کفش را در می آورید و ریگ را از بالای سر به زمین می اندازید و با نوک پا به میان حیاط، روانه اش می کنید.

 آیا بهتر نبود از همان اول که ریگ به کفشتان رفت، می ایستادید و بیرونش می آوردید و این همه محنت نمی بردید؟

متن سه :

این متن یک نوشته ذهنی است و در آن از روش جانشین سازی بهره گرفته شده است.

2) موضوعی انتخاب کنید و با به کارگیری روش جانشین سازی، یک متن ذهنی بنویسید.

موضوع : پنجره

دریا آبی‌تر از همیشه، آرام‌تر از همیشه و زیباتر از همیشه تنش را به تن ساحل می سپارد و موج‌ها با رقص‌های زیبای آرامشان برای ساحل دلبری می‌کنند.

دختری آمد و پشت به من ایستاد. هوا سرد بود و نمی‌توانست مرا بگشاید که مبادا سرما بخورد.

با لبخند رضایت بخشی دستش را بر روی من کشید.گویی دارد در ذهنش بر روی دریا دست می‌کشد. شفاف‌تر از همیشه فضای رو به‌روی خود را نشانش دادم. از دیدن آن همه زیبایی هم من و هم او به وجد آمده بودیم.

نزدیک به طلوع خورشید بود.

وقتی آفتاب آرام آرام خود را از پشت ابرها نمایان کرد و بیرون آمد، نور تابانش به من خورد و از من عبور کرد.کمی گرم شدم.نور به داخل اتاق هم نفوذ کرد.

دخترک تا نور را دید دوان دوان به سمتم آمد و مرا گشود و با خوشحالی و هیجان زیاد به فضای روبه‌رویش خیره شد.

من هم از فرصت استفاده کردم و داشتم اتاقش را می‌پاییدم.

چه اتاق زیبایی داشت!

با آن‌که کوچک بود ولی بسیار دلنشین بود.

خوب داشتم میگفتم.

اِاِاِ دخترک رفت و مرا به حال خود گذاشت.

هوا کم کم ابری شده بود. می‌توانستم حسش کنم . ترس تمام تنم را فرا گرفته بود. نه،این حق من نیست.من که دریا را به آن زیبایی به نمایش گذاشتم…این حق من نبود.

ناگهان بادی آمد و محکم به جای خود برگشتم ولی محکم‌تر از همیشه ایستادم تا مبادا تکه تکه ای از وجودم به پایین بیفتد. تلاش می‌کردم برای زنده ماندن ،

برای نشکستن. دوست کناری من هم همینطور. هردو سخت تلاش می‌کردیم که باد در این بازی مسخره‌اش بر ما پیروز نشود.

کسی در خانه نبود که به حال زار ما توجهی کند. از دخترک دیگر خوشم نمی آمد . اگر او سهل انگاری نمی‌کرد هیچ وقت الان به این وضعیت نمی افتادیم . دوستم به سختی گفت که نمی‌تواند تحمل کند. باد با سرعت هرچه تمام‌تر دارد مارا به جدار دورمان می‌کوبد.در صورتی که وضعیت من هم بهتر از او نبود ولی باز هم خواستم تحمل کند تا به باد نشان دهیم که ما پیروز می‌شویم.

در همین لحظه اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. باد این بار با سرعت غیر قابل باوری وزید.

دوست بیچاره ی من تکه تکه شد.نمی‌توانستم باور کنم دیگر ندارمش. حتی دیگر دریا هم خروشان و مواج شده بود.دیگر خبری از آرامشش نبود.دیگر موجی نبود که دلبری کند. دیگر ماندن را جایز ندانستم.ما با هم به این خانه آمده بودیم حال که او نیست پس با هم ، هم باید از این خانه برویم. خودم را به دست باد سپردم. لحظاتی بعد تکه‌های من و دوستم در هم گره خورد. می‌توانستم از آن تکه‌ها حس کنم و بفهمم لبخندش را…

باران کم کم شروع شد و آرام آرام روی ما فرود آمد،حتی آسمان هم دیگر به حالمان به گریه افتاد.

 و چه بی‌رحمانه بود بازیِ مسخره یِ باد!

نوشته شده توسط طنین شکری

موضوع دوم: کودک کار

داستان زندگیِ من مقدمه ای ندارد از آنجایی که به یاد دارم یا با یک بسته از فال های حافظ روانه ی خیابان ها شدم یا با دسته ای ازگُل های رُزِ قرمز …

قَدم زنان خودم را به سرِ چهارراه می رسانم .

در راه یک به یک آرِزوهایم را می شمارم . زمانی که به ویترین مغازه ها نگاه می کنم هر روز یک چیزی به آرِزوهایم اضافه می شود . اگر آرِزوهایِ محالم را برایِ کسی بگویم حتما خنده اش می گیرد.

بالاخره به سرِ چهارراه می رسم. رنگِ قرمز را دوست دارم ، همیشه بی صبرانه منتظرِ چراغ قرمز سرِ چهارراه هستم . شاید اگر از کسی بپرسی که چه رنگی را دوست داری؟ یک رنگ را بی دلیل بگوید فقط به خاطراینکه آن رنگ زیباست اما من رنگِ قرمز را دوست دارم چون هر یک از عددهایِ چراغ قرمز سرِچهارراه لحظه ای از آینده ام را می سازد.

بعضی وقت ها به کنارِ پنجره یِ ماشین ها که می روم وَ گُل ها را جلو می بَرم ، شیشه یِ ماشین را به سرعت بالا می کِشند و حتی نگاهی هم نصیبَم نمی کنند ، گاهی هم به گُل ها نگاهی می کنند و لحظاتی طول می کِشد تا گُلی انتخاب کنند .

بعضی وقت ها با خودم می گویم کاش من هم حقِ انتخاب داشتم کاش من هم انتخاب می کردم .کاش می توانستم چیزی که دوست دارم را داشته باشم .کاش زندگی ام اینقدر زوری نبود .کاش فقط محتاجِ خدا بودم نه بنده اش.

زندگی ام فقط با یک کلمه می گذرد ( کاش)..!

اِمروز هم تمام شد ، شاخه گُلی ماند .

آن شاخه گُلی که مانده اُمیدم را به فردا بیشتر می کند .فردا آرِزوهایم بیشتر و بیشتر خواهد شد .

فردا زیباییِ چراغ قرمز بَرایم چند برابر خواهد شد .

فردا لحظه ای به آینده ام نزدیک تر خواهم شد .

فرداها را دوست دارم ، مَرا به آینده ای که روزی با اعداد چراغ سرِ چهارراه ساخته ام نزدیک تر می کند .

دردِ زندگی ام را با لبخندی پنهانش می کنم اما…

*اما زیباییِ زندگی ام

اینجاست که ملکه یِ

قلمروِ خودم هستم ،

حتی حال که قلمروام

به اندازه یِ

عرضِ

شانه هایم

است…*

«قبل از مردن ، زندگی کن »

نوشته شده توسط تینا لیراوی

موضوع سوم : جارو

پرنگ سعیدی

خورشید چادر تیر و تاریک غروب را برتن می کند.سوز سرد هوا ابرها را به تیر می کشد.

آسمان بی رنگ تر از همیشه می شود و هلال ماه در کورسویی پشت ابرها پنهان می شود.

من بی پناه کنج انباری سرد که دیوارهای ترش وجودم را مثل خوره اذیت می کند.

پیرمرد آمد.بی رحمانه به وجودم چنگ می زند انگار که دلیل نا توانی اش منم.

مرا به دنبال خود می کشد به خیابان هایی که قدم به قدم آن را از بر کرده ام.

پاک می کنم ردپای سرد مردم را از تن خسته خیابان و با نوازش هایم جانی تازه می بخشم به تن سرد و خاکستری سنگ فرش خیابان.

باد پریشان می کند ته مانده بی مصرف انسان ها را و عمداً تیغ می کشد بر تن برهنه من زیر انبوه زباله های بی رحم.

روزها همدم دخترکی می شوم که جارو می کند برگ های برق زده حیاط را و زمزمه می کند شعر های ساده سهراب را.

باران در میان گیسوان اشفته ام می نشیند و بوی خاک نمناک را نفس می کشم و معنا غریب پاییز را می فهمم.

گاه افتخار همراهی در رقص با او را در مجلس رقص خیالی اش می یابم.

گاهی سرک می کشم و عضو جدید قبیله را میبینم،جارو برقی را می گویم.

فرش های دستبافت اتاق را با دقت و قدرت عجیبی می کشد؛ اعضا و دستگاه های فوق پیشرفته اش گرد بی گناه را می لمباند.

به نظر می رسد از من عزیزتر است،زیاد به او توجه دارند انگار یک سر و گردن از ما بهتر است.

من را پرت می کنند داخل انباری سر و ترسناک گوشه حیاط و او داخل کمد گرم و نرم لم می دهد.

دنیا است دیگر منطق ندارد،به قول معروف نو که به بازار بیاید کهنه دل ازار می شود‌.

کاش جارویی می شدم که کینه و خشم دل ها را پاک کنم و گرد بی وفایی را برهانم.

کاش پیشمرگ و سلاح مقاومت پیرمرد در این دنیا بی منطق و بی رحم نبودم.

کاش سر می رسید فصل انتظار دخترک……

برچسب شده در: