معنی درس در کوی عاشقان فارسی یازدهم + ❤️ معنی کلمات ، قلمرو ها و مفهوم
در این نوشته با معنی درس در کوی عاشقان فارسی یازدهم همراه شما هستیم.
معنی درس در کوی عاشقان فارسی یازدهم
- نویسنده: بدیع الزّمان فروزانفر
- اثر: زندگانی جلال الدّین محمّد، مشهور به مولوی
محمّد، ملقّب به جلال الدّین، مشهور به مولوی یا مولانا اوایل قرن هفتم، در شهر بلخ به دنیا آمد. علتّ شهرت او به «مولانای روم» یا «رومی» اقامت طولانی وی در شهر قونیه بوده است، امّا جلال الدّین همواره خود را از مردم خراسان شمرده و همشهریانش را دوست می داشته و از یاد آنان دلش آرام نبوده است.
پدر جلال الدّین، محمّد بن حسین خطیبی، معروف به «بهاءالدّین ولد» از دانشمندان روزگار خود بود. به سبب هراس از بی رحمی ها و کشتار لشکر مغول و رنجش از خوارزم شاه، ناچار از بلخ مهاجرت کرد. جلال الدّین در این ایّام، پنج شش ساله بود که خاندانش، شهر بلخ و خویشان را بدرود گفت و به قصد حج، رهسپار گردید. چون به نیشابور رسید، با شیخ فریدالدّین عطاّر، ملاقات کرد. شیخ عطاّر کتاب «اسرارنامه» را به جلال الدّین خُردسال هدیه داد و به پدرش بهاء الدّین گفت: «زود باشد که این پسر تو، آتش در سوختگان عالم زند.»
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
اقامت | توقّف، سکونت، ماندن | رنجش | آزرده خاطر شدن |
بدرود گفت | خداحافظی کرد | زود باشد | به زودی، خیلی زود |
سوختگان | عارفان و عاشقان | ||
ملقّب | لقب یافته، مشهور شده | ||
قونیه | یکی از شهرهای ترکیۀ امروزی |
قلمرو ادبی:
دلش آرام نبوده ← کنایه از بی قرار و نگران بودن
دل ← مجاز از وجود
بدرود گفت ← کنایه از ترک کرد
آتش ← استعاره از عشق
آتش زدن ← کنایه از ایجاد شور و هیجان
سوختگان ← استعاره از عاشقان و عارفان
رهسپار شدن ← کنایه از رفتن
آتش و سوختگان ← تناسب
مفهوم:
مهاجرت و جدایی اجباری از وطن
شورانگیزی و غوغا کردن عشق و عرفان مولانا
هنگامیکه بهاء ولد، مناسک حج را به پایان برد، در بازگشت، به طرف شام روانه گردید و مدّتی در آن نواحی به سر برد. آوازۀ تقوا و فضل و تأثیر بهاء ولد همه جا را فرا گرفت و پادشاه سلجوقی روم، علاء الدّین کیقباد، از مقامات او آگاهی یافت، طالب دیدار وی گردید. بهاء ولد به خواهش او به قونیه روانه شد و بدان شهریار پیوست.
بهاء ولد از آنجا که دیار روم از تاخت و تاز سپاه مغول بر کنار بود و پادشاهی دانا و صاحب بصیرت و عالم پرور و محیطی آرام و آزاد داشت، بدان نواحی هجرت گزید. مردم آن سرزمین، علاقۀ فراوانی به او یافتند و سلطان نیز، بی اندازه، او را گرامی می داشت.
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
آوازه | شهرت | تقوا | پرهیزگاری |
فضل | دانش، کمال | طالب | خواهان |
دیار | شهر، ناحیه | صاحب بصیرت | دانا، آگاه |
نواحی | جمع ناحیه، مناطق | ||
مقامات | مرتبه ها، منزلت ها، درجه ها | ||
مناسک | جمع مَنسِک، اعمال عبادی، آیین های دینی |
قلمرو ادبی:
مناسک ← مجاز از آداب و مراسم حج
به سر بردن ← کنایه از گذراندن
تاخت و تاز ← کنایه از حمله
آرام و آزاد ← تناسب
مفهوم:
شهرت
تقوا و پرهیزگاری
تأثیر بر دیگران
قدرشناسی از بزرگان
صدرنشینی هنرمندان و اهل علم
جلال الدّین در هجده سالگی به فرمان پدر با «گوهر خاتون» سمرقندی ازدواج کرد. پس از درگذشت بهاء الدّین، جلال الدّین محمّد به اصرار مریدان و شاگردان پدر، مجالس درس و وعظ را به عهده گرفت؛ جلال الدّین در آن هنگام، بیست و چهار سال داشت.
پس از این، جلال الدّین مدّتی در شهر حَلبَ به تحصیل علوم پرداخت و سپس عازم دمشق شد و بیش از چهار سال در آن ناحیه، دانش می اندوخت و معرفت می آموخت.
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
اصرار | پافشاری | مریدان | پیروان |
وعظ | اندرز، پند دادن | عازم | رهسپار، راهی |
مریدان و شاگردان ← رابطۀ ترادف
قلمرو ادبی:
عازم شدن ← کنایه از رفتن و سفر کردن
می اندوخت و می آموخت ← سجع متوازی
مفهوم:
سفر و کسب علم
جلال الدّین، پس از چندی اقامت در شهرهای حلب و شام که مدّت مجموع آن، هفت سال بیش نبود، به قونیه بازآمد و همه روزه، به شیوۀ پدر، در مدرسه، به درس علوم دینی و ارشاد می پرداخت و طالبان علوم شریعت در محضر او حاضر می شدند.
در این ایّام که جلال الدّین، روزها به شغل تدریس می گذرانید و شاگردان و پیروان بسیاری از حضورش بهره می بردند و مردم روزگار بر تقوا و زهد او متّفق بودند، ناگهان آفتاب عشق و شمسِ حقیقت، در برابرش نمایان شد؛ او شمس الدّین تبریزی بود. شمس از مردم تبریز بود و خاندان وی هم اهل تبریز بودند. او برای کسب علوم و معارف، بسیار مسافرت کرد و از مشایخ فراوانی بهره برد. به دلیل سیر و سفر و البتّه جست و جو و پرواز در عالم معنا، او را «شمسِ پرنده» می گفتند.
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
تقوا | پرهیزگاری | زهد | پارسایی، پرهیزگاری |
معارف | دانش ها | مشایخ | بزرگان |
متّفق | همسو، هم عقیده، موافق | ||
شریعت | شرع، آیین، راه دین، مقابلِ طریقت | ||
محضر | محلّ حضور، مجازاً مجلس درس یا مجلسی که در آن، سخنان قابل استفاده گفته می شود |
قلمرو ادبی:
آفتاب عشق ← اضافۀ تشبیهی و استعاره از شمس تبریزی
شمس حقیقت ← اضافۀ تشبیهی و استعاره از شمس تبریزی
مشایخ ← مجاز از علمِ مشایخ
محضر و حاضر ← اشتقاق
شمس ← ایهام:
- ۱- خورشید
- ۲- شمس تبریزی
مفهوم:
تعلیم و ارشاد مریدان
شهرت به زهد و تقوا
عاشق شدن و دلدادگی ناگهانی
شمس الدّین، بیست و ششم جمادی الآخر سال ۶۴۲ هجری قمری به قونیه وارد شد. شمس، عارفی کامل و مرد حق بود و مولانا جلال الدّین که همواره در طلب مردان خدا بود، چون شمس را دید، نشان هایی از لطف الهی را در او یافت و دانست که او همان پیر و مرشدی است که سال ها در جست وجویش بود؛ از این رو، به شمس روی آورد و با او به صحبت و خلوت نشست و درِ خانه بر آشنا و بیگانه بست و تدریس و وعظ را رها کرد. مولانا جلال الدّین با همۀ علم و استادی خویش، در این ایّام که حدودا سی و هشت ساله بود، به خدمت شمس زانو زد و نوآموز گشت؛ این خلوت عارفانه، حدود چهل روز طول کشید.
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه |
مرشد | آن که مراحل سیر و سلوک را پشت سر گذاشته و سالکان را راهنمایی و هدایت می کند؛ مُراد، پیر، مقابلِ مرید و سالک |
همان پیر و مرشد ← دو ترکیب وصفی
همۀ علم و استادی خویش ← دو ترکیب وصفی و دو ترکیب اضافی
قلمرو ادبی:
روی آوردن ← کنایه از توجّه کردن
درِ خانه بر آشنا و بیگانه بستن ← کنایه از قطع رابطه
زانو زدن ← کنایه از با ادب نشستن و شاگردی کردن
آشنا و بیگانه ← تضاد و مجاز از همۀ مردم
مفهوم:
گوشه گیری و عزلت
رهایی از مدرسه و علوم ظاهری
مولانا آن چنان در معارف شمس، غرق شد که مریدان خود را از یاد برد. اهل قونیه و علما و زاهدان هم، مانند شاگردانش از تغییر رفتار مولانا خشمگین شدند و به سرزنش او پرداختند. دشمنی آنان نسبت به شمس، هر روز فزون تر می گشت. مولانا جلال الدّین در این میان، با بی توجّهی به ملامت و هیاهوی مردم، خود را با سرودن غزل های گرم و پُرسوز و گداز عاشقانه، سرگرم می کرد.
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
مریدان | طرفداران، دوستداران | زاهدان | پارسایان، پرهیزگاران |
فزون تر | بیشتر، زیادتر | ملامت | سرزنش |
قلمرو ادبی:
غرق شدن در کاری یا چیزی ← کنایه از توجّه بسیار
غزل های گرم ← حس آمیزی
سرگرم کردن ← کنایه از مشغول کردن
مفهوم:
شوریدگی و سرمستی از عشق و معرفت
ملامت و سرزنش عاشق
بیان سوز و گداز عاشقانه در شعر
در پی فزونی گرفتن خشم و غضب مردم، شمس، ناگزیر قونیه را ترک کرد. مولانا در طلب شمس به تکاپو افتاد و سرانجام خبر یافت که او به دمشق رفته است. مولانا چندین نامه و پیغام فرستاد و غزل سرود و به خدمت شمس روانه کرد.
یاران مولانا هم که پژمردگی و دل تنگی او را در غیبت شمس دیده بودند، از کردارِ خود پشیمان شدند و روی به مولانا آوردند. مولانا عذرشان را پذیرفت و فرزند خود سلطان ولد را با غزل زیر، به طلب شمس روانۀ دمشق کرد.
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
در پیِ | به دنبالِ | ناگزیر | ناچار |
تکاپو | تلاش و جست و جوی بسیار |
خشم و غضب ← رابطۀ ترادف
پژمردگی و دلتنگی ← رابطۀ ترادف
قلمرو ادبی:
پژمردگی و دلتنگی ← کنایه از افسردگی و ناراحتی
روی آوردن ← کنایه از توجّه کردن
مفهوم:
افسردگی و غم هجران
تلاش برای یافتن معشوق
حسادت به معشوق
بروید ای حریفان بکـشید یار ما را/ به مــن آورید آخر صنم گریزپا را
قلمرو فکری:
ای یاران و همراهان، بروید و یاری را که از ما گریزان است (شمس تبریزی) بیاورید.
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
حریفان | دوستان، همراهان | گریزپا | فراری، گریزان |
صنم | بُت، معشوق زیبارو (مجازاً) |
بیت ← 4 جمله
قلمرو ادبی:
صنم ← استعاره از معشوق (شمس تبریزی)
ما و را ← جناس ناقص اختلافی
مفهوم:
تقاضای وصال معشوق و بازگشت او
گریزپایی معشوق
به ترانه های شیرین به بهانه های زرین/ بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
قلمرو فکری:
بروید یار زیبا و خوش چهرۀ ما را با سخنان شیرین و ترانه های خوش آهنگ، به خانه بازگردانید.
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
شیرین | زیبا و خوشگوار | زرّین | طلایی |
مَه | مخفّف ماه | خوب | زیبا |
خوش لقا | زیبارو، خوش سیما |
بیت ← 1 جمله
قلمرو ادبی:
ترانه های شیرین ← حس آمیزی
بهانه های زرّین ← حس آمیزی
مَه ← استعاره از یار (شمس تبریزی)
واج آرایی مصوّت «ــِـ»
مفهوم:
چرب زبانی و جلب نظر معشوق به هر شکل
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم/همه وعده مکـر باشد بفریبد او شما را
قلمرو فکری:
اگر شمس به شما وعده بدهد که به زودی می آید، بدانید که وعده های او حقیقت ندارد و شما را فریب می دهد.
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
مکر | حیله، فریب | دَمی دگر | لحظه ای دیگر |
او | معشوق (شمس تبریزی) |
بیت ← 4 جمله
مکر ← نقش مسند
قلمرو ادبی:
واج آرایی حرف «د»
مکر و فریب ← مراعات نظیر
وعده ← آرایۀ تکرار
او ← آرایۀ تکرار
مفهوم:
فریب کاری معشوق
دادن وعده های دروغین از طرف معشوق
ناز کردن و بی وفایی معشوق
این پیک ها و نامه ها عاقبت در دل شمس تأثیر بخشید. شمس خواهش مولانا را پذیرفت و بار دیگر به قونیه بازگشت. با آمدن شمس، بار دیگر نشست ها و ملاقات مولانا با او پی درپی شد و سبب انقلاب احوال مولانا گردید. دگر بار، مریدان از تعطیل شدن مجالس درس، به خشم آمدند و مولانا را دیوانه و شمس را جادوگر خواندند. چون یاران مولانا به آزار شمس برخاستند، شمس ناگزیر دل از قونیه برکند و عزم کرد که دیگر بدان شهر پرغوغا باز نیاید و جایی برود که از او خبری نشنوند و رفت. از این به بعد، سرانجام و عاقبتِ کار شمس و اینکه چه بر سر او آمده، به درستی روشن نیست.
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
انقلاب | دگرگون شدن | پُرغوغا | شلوغ |
به خشم آمدند | عصبانی شدند | ||
احوال | جمع حال، حال ها، وضع ها |
قلمرو ادبی:
به آزار برخاستن ← کنایه از اذیت کردن
دل برکندن ← کنایه از چشم پوشیدن و ترک علاقه کردن
مفهوم:
جلب رضایت معشوق
وصال معشوق و دگرگونی احوال
حسادت حسودان
آزار شمس
ترک عاشق
بی خبری
پس از غیبت شمس، شاگردان به مولانا این گونه خبر دادند که شمس کشته شد؛ ولی دلش بر درستی این خبر گواهی نمی داد. مولانا پس از جست و جوی بسیار، بی قرار و آشفته حال گردید. شب و روز از شدّت بی قراری، بی تابی می کرد و شعر می سرود.
پس از جست و جوی بسیار، مولانا با خبر شد که ظاهراً شمس در دمشق است. آزار و انکار مخالفان سبب شد که او نیز در طلب یار همدل و همدم خود، عازم دمشق شود. مولانا در دمشق، پیوسته به افغان و زاری و بی قراری، شمس را از هر کوی و برزن جست و جو می کرد و نمی یافت.
چون مولانا از یافتن شمس، ناامید شد، ناچار با اصرار همراهان به قونیه بازگشت و تربیت و ارشاد مشتاقان معرفت حق را از سر گرفت. در حقیقت از این دوره (سال ۶۴۷ هـ.ق) تا هنگام درگذشت (سال ۶۷۲ هـ.ق.) مولانا به همّت یاران نزدیک خود، شیخ صلاح الدّین زرکوب و سپس حسام الدّین حسن چَلَبی، به نشر معارف الهی مشغول بود. بهترین یادگار ایّام همدمی مولانا با این یاران، به ویژه با حسام الدّین، سرودن کتاب گران بهای مثنوی است که یکی از عالی ترین آثار ادبی ایران و اسلام است. در این باره، این گونه روایت می کنند که حسام الدّین عطّار از مولانا درخواست نمود کتابی به طرز «الهی نامۀ» سنایی یا «منطق الطّیر» عطار به نظم آرد. مولانا بی درنگ از دستار خود کاغذی که مشتمل بود بر هجده بیت از آغاز مثنوی، بیرون آورد و به دست حسام الدّین داد.
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
عازم | رهسپار، راهی | افغان | فغان، ناله، زاری |
برزن | محلّه | همّت | خواست، اراده |
دستار | عمّامه | مشتمل | شامل |
قلمرو ادبی:
دلش بر درستی این خبر گواهی نمی داد ← کنایه از این که نمی توانست آن را بپذیرد
همدل و همدم ← کنایه از یار و رفیق بودن
از سر گرفتن ← کنایه از دوباره شروع کردن
افغان و زاری و بی قراری ← مراعات نظیر
کوی و برزن ← مراعات نظیر
مفهوم:
غم فراق
بی قراری عاشق
انگیزۀ سرایش مثنوی
از این پس، مولانا شب و روز، آرام نمی گرفت و به نظم مثنوی مشغول بود و شب ها حسام الدّین در پیشگاه وی می نشست و او مثنوی می سرود و حسام الدّین می نوشت و بر مولانا می خواند. برخی شب ها، گفتن و نوشتن تا به صبحگاه می کشید. ظاهراً تا اواخر عمر، مولانا به نظم مثنوی مشغول بود و چَلَبی و دیگران می نوشتند.
مولانا مردی زردچهره و باریک اندام و لاغر بود و چشمانی سخت جذّاب داشت و از نظر اخلاق و سیرت، ستودۀ اهل حقیقت و سرآمدِ هم روزگاران خود بود و خود را به جهان عشق و یک رنگی و صلح طلبی و کمال و خیر مطلق کشانیده، در زندگانی، اهل صلح و سازش بود.
همین حالت صلح و یگانگی با عشق و حقیقت، او را بردباری و تحمّل عظیم بخشید؛ طوری که طعن و ناسزای دشمنان را هرگز جواب تلخ نمی داد و به نرمی و حُسن خُلق، آنان را به راه راست می آورد.
از شاعران و عارفان هم روزگار مولانا، سعدی و فخرالدّین عراقی بودند که ظاهرا هر دو نفر با وی دیدار و ملاقات کرده اند. غزل زیر از مولانا، سعدی را شیفتۀ خویش ساخت:
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
سخت | بسیار | جذّاب | گیرا |
سیرت | رفتار، کردار | ستوده | ستایش شده |
سرآمد | برگزیده | طعن | سرزنش |
حُسن خُلق | خوش رفتاری | شیفته | عاشق، دلباخته |
ملاقات و دیدار ← رابطۀ ترادف
قلمرو ادبی:
جهان عشق ← اضافۀ تشبیهی
جهان یکرنگی ← اضافۀ تشبیهی
جهان صلح طلبی ← اضافۀ تشبیهی
جهان کمال ← اضافۀ تشبیهی
جهان خیر مطلق ← اضافۀ تشبیهی
یکرنگی ← کنایه از صمیمیت
جواب تلخ ← حس آمیزی
به راه راست آوردن ← کنایه از راهنمایی و هدایت کردن
شب و روز ← تضاد و تناسب و مجاز از شبانه روز
زردچهره ← کنایه از بیمار
مفهوم:
بدیهه سرایی مثنوی
خوش اخلاقی مولوی
بردباری و مدارا با خلق
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست /ما به فلک می رویم عزم تماشا کـــه راست؟
قلمرو فکری:
صدای آواز عشق از همه جا شنیده می شود،ما قصد رفتن به عالم بالا را داریم، چه کسی قصد همراهی و تماشا دارد؟
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
هر نفس | هر لحظه | فلک | آسمان |
عزم | قصد، نیّت | تماشا | با هم راه رفتن |
بیت ← 3 جمله
قلمرو ادبی:
نفس ← مجاز از لحظه
آواز عشق ← اضافۀ استعاری و تشخیص
راست و راست ← جناس تام
که و به ← جناس ناهمسان
چپ و راست ← تضاد و مجاز از همه جا
فلک ← مجاز از عالم معنا و ملکوت
مفهوم:
فراگیری آواز عشق
آرزوی بازگشت به اصل
ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم/ باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
قلمرو فکری:
ابتدا در عالم بالا، یار و همنشین فرشتگان بوده ایم. همگی دوباره قصد بازگشت به آنجا را داریم؛ زیرا جایگاه اصلی ما همان جاست.
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
فلک | آسمان | مَلَک | فرشته |
باز | دوباره | جمله | همه |
همان جا | منظور آسمان (جهان معنوی) | ||
آن | منظور آسمان (جهان معنوی) |
بیت ← 4 جمله
قلمرو ادبی:
فلک و ملک ← جناس ناقص اختلافی
کل بیت ← تلمیح به آیات «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجِعون» و «کُلّ شَیءِ یَرجِ اِلی اَصلِهِ»
شهر ← مجاز از سرزمین
مفهوم:
بازگشت به اصل
همنشینی انسان با فرشتگان
اشاره به جایگاه اصلی و والای انسان
گویند در شب آخر که بیماری مولانا سخت شده بود، خویشان و پیوستگان، بسیار نگران و فرزند مولانا، هر دَم بی تابانه به بالین پدر میآمد و باز از اتاق ،» سلطان ولد « بی قرار بودند و بیرون میرفت. مولانا در آن حال، آخرین غزل عمر خود را سرود:
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
هر دَم | هر لحظه | بالین | بستر، بالش |
باز | دوباره |
خویشان و پیوستگان ← رابطۀ ترادف
فرزند مولانا ← نقش بدل
قلمرو ادبی:
دَم ← مجاز از لحظه
مفهوم:
بیماری مولانا
بی قراری و نگرانی فرزند مولانا
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن/ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
قلمرو فکری:
برو بخواب و مرا تنها بگذار؛ منِ عاشقِ بی قرارِ شبروِ رند را ترک کن …
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
رو | برو | بنه | بگذار، قرار بده |
بالین | بستر، بالش | شبگرد | شبرو |
مبتلا | گرفتار، اسیر |
بیت ← 4 جمله
قلمرو ادبی:
سر به بالین نهادن ← کنایه از خوابیدن
خراب ← ایهام:
- ۱- ویران
- ۲- مست
شبگرد ← مجاز از رِند و بی باک
واج آرایی صامت «ــِـ»
مفهوم:
رها کردن عاشق با دردهایش
سوختن و ساختن عاشق
دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد/پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
قلمرو فکری:
در وجودم درد عشقی هست که دوای آن جز مر نیست. پس چگونه از تو بخواهم که درد عشقم را درمان کنی؟
بیت ← 4 جمله
قلمرو ادبی:
درد ← استعاره از عشق
واج آرایی حرف «د»
درد و دوا ← تضاد و تکرار
دوا نبودن ← کنایه از درمان ناپذیری
مفهوم:
درمان ناپذیری درد عشق
فقط مرگ، دوای درد عشق است
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم /با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
قلمرو فکری:
دیشب در خواب مرشدی را دیدم که با دست به من اشاره کرد که نزد ما بیا!
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
دوش | دیشب | پیر | مرشد، راهنما |
عزم | قصد، اراده |
بیت ← 3 جمله
قلمرو ادبی:
خواب و دوش ← مراعات نظیر
دست و اشاره ← مراعات نظیر
کوی و سوی ← جناس ناقص اختلافی
دست ← مجاز از انگشتان دست
پیر ← نماد انسان کامل و راهنما
کوی عشق ← اضافۀ تشبیهی
عزم کردن ← کنایه از رفتن
واج آرایی حرف «د»
مفهوم:
راهنما و مرشد در عشق
بازگشت به اصل
عاقبت، روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال ۶۷۲ هجری قمری، هنگام غروب آفتاب، خورشید عمر مولانا نیز از این جهان به جهان آخرت سفر کرد. اهل قونیه، از خُرد و بزرگ، در تشییع پیکر مولانا و خاک سپاری، حاضر شدند و همدردی کردند و بسیار گریستند و بر مولانا نماز خواندند.
ابیات زیر، بخشی از غزلی است که گویی، مولانا در مرثیۀ خود و دلداری یاران، سروده است:
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه |
تشییع | همراهی و مشایعت کردن جنازه تا گورستان |
مرثیه | شعر یا سخنی که در مراسم سوگواری می خوانند |
قلمرو ادبی:
خورشید عمر از این جهان به جهان آخرت سفر کرد ← تشخیص و استعاره و کنایه از مُردن
جهان ← تکرار
خورشید عمر ← اضافۀ تشبیهی
خُرد و بزرگ ← تضاد و تناسب و مجاز از همۀ مردم
بر مولانا نماز خواندند ← مجاز از پیکر مولانا
مفهوم:
سفر به آخرت
مرگ مولانا
به روز مرگ چـــــو تابوت مــــن روان باشد /گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
قلمرو فکری:
بعد از مرگ که جنازه ام را تشییع می کنند، گمان نکن که به این دنیا دلبستگی داشتم و از ترک آن ناراحت هستم.
بیت ← 3 جمله
قلمرو ادبی:
روان بودن تابوت ← کنایه از مُردن
درد این جهان داشتن ← کنایه از ناراحتی
مرگ و تابوت ← تناسب
تابوت ← مجاز از جنازه
مفهوم:
آزادگی و عدم تعلّق به دنیا
پذیرش مرگ به راحتی
برای من تو مَگِری و مگو: «دریغ! دریغ!» / به دام دیو دراُفتی؛ دریغ آن باشد
قلمرو فکری:
در روز مرگ، برایم گریه نکن و نگو افسوس که از دنیا رفت! افسوس به حال کسی باید خورد که در دام هوای نفسانی گرفتار است.
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه | واژه | معنی واژه |
مگری | گریه نکن | دریغ | افسوس |
بیت ← 4 جمله
نقش واژۀ «دریغ» اول در مصراع اول ← مفعول
نقش واژۀ «دریغ» دوم در مصراع اول ← نقش تَبَعی و تکرار
نقش واژۀ «دریغ» در مصراع دوم ← مسند
قلمرو ادبی:
دام و دیو ← تناسب
دریغ ← آرایۀ تکرار
دیو ← استعاره از هوا و هوس
واج آرایی حرف «د»
به دام افتادن ← کنایه از گرفتار شدن
مفهوم:
افسوس خوردن برای گرفتاری در دام شیطان
کدام دانه فرو رفت در زمین که نَرُست؟ /چرا به دانهٔ انسانت این گُمان باشد؟!
قلمرو فکری:
اگر دانه ای را در زمین بکاری، حتماً می روید و رشد می کند؛ پس چرا به رویش و حیات انسان در جهان دیگر اعتقاد نداری؟
قلمرو زبانی:
واژه | معنی واژه |
نَرُست | رشد نکرد، نرویید |
بیت ← 3 جمله
«دانه» در مصراع اول ← نقش نهاد
«دانه» در مصراع دوم ← نقش متمم
«ــَـت» در «انسانت» ← نقش مضاف الیه (گُمانِ تو)
کدام دانه ← ترکیب وصفی
دانۀ انسان ← ترکیب اضافی
قلمرو ادبی:
دانۀ انسان ← اضافۀ تشبیهی
دانه و زمین و رُستن ← مراعات نظیر
واج آرایی حروف «د» و «ن»
به دام افتادن ← کنایه از گرفتار شدن
مفهوم:
زندگی پس از مرگ
تکامل انسان بعد از مرگ
اعتقاد به معاد و رستاخیز
برای مشاهده گام به گام سایر صفحات کتاب کافیست آن را در گوگل به همراه عبارت «حالا درس» جست و جو کنید.