در این نوشته با جواب ایستگاه فکر صفحه 12 هدیه ششم همراه شما هستیم.

جواب ایستگاه فکر صفحه 12 هدیه ششم

داستان زیر را بخوانید.

خورشید در چاه
ای خدای مهربان! تو را سپاس می‌گویم که به ما چنین هدیه‌ی گران‌بهایی دادی.
این کودک زیبا و خوش رفتار که چهره‌ی چون ماه او، خانه‌ی ما را روشن کرده است…
یعقوب پیامبر، در حالی که از تماشای یوسف لذّت می‌بَرَد، خدای یکتا را با این جمله‌ها شکر می‌کند.

در گوشه‌ای دیگر، چند مرد جوان با دلی سرشار از خشم و حسادت، آرام با یکدیگر گفت‌وگو می‌کنند.
– پدرمان درباره‌ی یوسف زیاده‌روی می‌کند.
– آری او فرزند کوچکش را بیشتر از ما دوست دارد.
– تنها راه این است که او را از پدر دور کنیم… او را به درون چاهی می افکنیم.
– آری درست است، باید …

گرد و خاک، چهره‌ی زیبای یوسف را پوشانده است. او صدای برادرانش را از دهانه‌ی چاه می‌شنود.
– همین‌جا رهایش می‌کنیم.
– در جواب پدر چه بگوییم؟
– می‌گوییم …
آنها پیراهن یوسف را به خون حیوانی رنگین می‌کنند و نزد یعقوب می‌برند. یعقوب می‌گرید و می‌نالد و با قلبی سوزان از خدا طلب صبر می‌کند.
خورشید یعقوب، اکنون در چاه است. تنهای تنها، در تاریکی و سکوت؛ و تنها این صدای تپش قلب اوست که به گوش می‌رسد!
مادر دلسوزش کجاست تا صورت خاک آلودش را بشوید و پدر مهربانش تا موهای لطیف او را نوازش کند؟ خورشید آسمان کجاست تا زندان تاریک او را روشن کند؟
تنها خود اوست و …
و یوسف زیر لب آرام آرام زمزمه می‌کند: ای خدای مهربان!…
به آن امید که رحمت خداوند از راه برسد.
مدت کوتاهی می‌گذرد…

ناگهان از آن بالا دلوی به پایین می‌افتد تا کام تشنه‌ی کاروانیان خسته و در راه مانده را سیراب کند.
– آه خدای من! این فرشته‌ی نجات است…
بی‌شک، اکنون هنگام آن است که یوسف، نجات خود و مهربانی پروردگار مهربانش را با چشمانی حیرت زده ببیند!

در میان کاروان، غوغایی برپا می‌شود.
– آه … نگاه کنید! درون دلو، کودکی نشسته است.
– این کودک است یا فرشته‌ای از آسمان‌ها؟…
– چه چاه سخاوتمندی!… چه ثروتی به ما ارزانی داشته است.

حالا با کمک دوستانت، عبارت زیر را در چند جمله کامل کن:
به نظر من، چیزی که باعث می‌شد یوسف در تنهاییِ چاه دلگرم و امیدوار باشد، این بود که …

پاسخ:  به خدا ایمان داشت و می‌دانست که خداوندِ مهربان، یاورِ بی‌پناهان است و او را فراموش نمی‌کند. یوسف باور داشت که رحمت خداوند شامل حال او می‌ش

برچسب شده در: