در این نوشته با معنی کلمات روان خوانی شوق آموختن فارسی هشتم همراه شما هستیم.

معنی کلمات روان خوانی شوق آموختن فارسی هشتم

  • نوع نثر: ساده و روان
  • کتاب: حکایت زمستان
  • نویسنده: سعید عاکف

حسین علی، یکی از بچّه های خراسانی بود که اصل و نسبش برمی گشت به یکی از روستاهای اطراف قوچان. خودش هم بزرگ شدۀ همان روستا بود.

در اردوگاه های مخوف رژیم بعث، روحیۀ غالب اسرای ایرانی، روحیّۀ مبارزه با سستی و تنبلی بود. تنبلی در آنجا به معنای تسلیم شدن به شرایط سخت اسارت و دست برداشتن از اصول و آرمان ها بود.

واژهمعنی واژهواژهمعنی واژه
مخوفترسناکروحیهشخصیت
غالببیشترآرمانهدف
معنی کلمات روان خوانی شوق آموختن فارسی هشتم

نکات دستوری و آرایه های ادبی:

اصل و نسب   مترادف

سستی و تنبلی   مترادف

با وجود تمام محدودیت هایی که نیروهای صدّام دربارۀ ما اعمال می کردند، بچّه ها برنامه های دینی و فرهنگی و ورزشی خوبی داشتند. حفظ کردن قرآن، دعا و حدیث، امری بود که همه به صورتی خودجوش دنبالش بودند. خود من با وجود اینکه در دوران درس و مدرسه، وضعیت نمره هایم هیچ تعریفی نداشت، توانستم شانزده جزء از قرآن شریف را حفظ کنم. برنامۀ دیگری که انجامش برای اکثر بچّه ها به صورت امری واجب درآمده بود، یادگیری علوم مختلف، زبان عربی و دیگر زبان های خارجی بود.

واژهمعنی واژهواژهمعنی واژه
محدودیتتنگنااِعمال می کردندبه کار می بردند
خودکارخود جوشواجبضروری
معنی کلمات روان خوانی شوق آموختن فارسی هشتم

حسین علی که از بچّه های آسایشگاه ما بود، برخلاف خیلی از اسرا، تن به چنین برنامه هایی نمی داد. البتّه، روحیۀ کسلی نداشت، ولی دل به آموختن و یادگیری نمی داد. یک روز که مأموران صلیب سرخ آمدند و طبق معمول به همه کاغذ دادند تا برای خانواده هایشان نامه بنویسند، حسین علی را دیدم که کاغذ به دست، گوشه ای ایستاده و به این و آن نگاه می کند. می دانستم سواد ندارد ولی رویش نمی شد به کسی بگوید برایش نامه بنویسد.

واژهمعنی واژهواژهمعنی واژه
آسایشگاهمحل استراحتبر خلافمخالف
اسراجمع اسیر، اسیرانطبق معمولمثل همیشه
معنی کلمات روان خوانی شوق آموختن فارسی هشتم

نکات دستوری و آرایه های ادبی:

دل نمی داد   کنایه از تمایل نداشت

رفتم پیشش؛ گفتم: «چیه حسین علی؟ می خوای نامه بنویسی؟»

گفت: «ها.» گفتم: «برای پدر و مادرت؟»

گفت: «برای مادر بزرگم، «گل بی بی»، که خیلی دوستش دارم.»

حسین علی بچه صاف و صادقی بود. تمام دلخوشی او بی بی بود و حالا هم که اسیر شده بود، باز نهایت مقصودش، گل بی بی بود. به او گفتم: «بابا بگذار اون بیچاره راحت باشه.»

رنگش پرید و گفت: «برای چی؟»

گفتم: « آخه…»

فورا گفت: «آخه که چی؟ یعنی می گی مرده می شیم؟ »

گفتم: «شاید بمیریم، شاید شهید بشیم، شایدم هزار و یک بلای دیگر سرمون بیاد.»

یک دفعه قیافه اش جدی شد و مصمم گفت: «تو ممکنه هزار و یک بلا سرت بیاد ولی من مطمئنم که برمی گردم ایران.»

واژهمعنی واژهواژهمعنی واژه
صاف و صادقپاک و راستگونهایت مقصودآخرین هدف
مصمّمبا حالت جدّیمطمئنّماطمینان دارم
معنی کلمات روان خوانی شوق آموختن فارسی هشتم

نکات دستوری و آرایه های ادبی:

رنگش پرید   کنایه از ترسیدن و متوجه شدن

او از این نظر روحیه خوبی داشت. «حاج آقا ابوترابی» همیشه وجود چنین روحیه پر از امید را در بین اسرا، می ستود. خودش وقت هایی که توی محوطه راه می رفت، بند کتانی هایش را محکم می بست. بعد هم به در اردوگاه اشاره می کرد و می گفت: «به محض اینکه در باز بشه، من اولین نفری هستم که میرم ایران.»

به هر حال، وقتی دیدم حسین علی مصمم است برای بی بی نامه بنویسد، کاغذش را گرفتم و گفتم: «بیا تا برات بنویسم.»

شروع کرد به گفتن. بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی، گفت: «بنویس بی بی، من تو رو خیلی دوست دارم، منتظرم که یک روزی از این جا آزاد بشم بیام و یک بار دیگر قصه های قشنگت را گوش کنم.»

اگر به لحاظ کاغذ در مضیقه نبودیم، فکر می کنم به اندازه یک کتاب حرف داشت که برای بی بی بنویسد. به هر حال، آن نامه از طریق مأموران صلیب سرخ به ایران رفت.

مدتی بعد، جواب نامه آمد. خجالت می کشید بیاورد پیش من، ولی به خاطر بی سوادی اش مجبور بود این کار را بکند.

واژهمعنی واژهواژهمعنی واژه
محوطهحیاط، محدودهمی ستودتعریف می کرد
به محض اینکههر زمانی کهبه لحاظاز نظر
مضیقهکمبود
معنی کلمات روان خوانی شوق آموختن فارسی هشتم

نکات دستوری و آرایه های ادبی:

احوالپرسی و چاق سلامتی   مترادف

نامه را آورد.

وقتی خواندم، چنان گل از گل حسین علی شکفت و نیرو گرفت که گمان می کنم اگر همان موقع در اردوگاه را باز می کردند، تا دهاتشان یک نفس می دوید!

گفتم: «مگه بی بی چی نوشته که این قدر خوش حال شدی؟»

جا خورد. گفت: «خودت که خوندی چی گفته.»

گفتم: «من برای تو خوندم، خودم که نشنیدم که اون چی گفته.»

باز گل از گلش شکفت. گفت: «راست میگی؟!»

گفتم: «آره بابا، من که دقت نمیکنم ببینم اون چی گفته.»

به سبب سادگی زیادی که داشت، باز شروع کرد حرف های او را برایم گفتن. در این لحظه فکری به خاطرم رسید که دیدم بهترین فرصت است برای عملی کردنش.

همین طوری گفتم: «من این خط آخر نامه رو برات نخوندم حسین علی!»

زود گفت: «بگو ببینم چیه؟»

واژهمعنی واژهواژهمعنی واژه
یک نفسبدون ایستادنجا خوردتعجّب کرد
فرصتزمانعملی کردناجرا کردن
معنی کلمات روان خوانی شوق آموختن فارسی هشتم

نکات دستوری و آرایه های ادبی:

گل از گل شکفتن   کنایه از خوشحال شدن

گفتم: «بی بی نوشته من میدونم که اون نامه رو خودت ننوشتی، تو باید سواددار بشی تا از این به بعد خودت بتونی برای من نامه بنویسی.»

همان جاء فی المجلس، از من خواست که به او خواندن و نوشتن یاد بدهم. من هم، از خدا خواسته قبول کردم.

دیدم بهترین راه تأثیر گذاری روی او، از طریق همین گل بی بی است. در جواب نامهای که از طرف حسین علی نوشتم به عنوان یکی از دوستان او، از بی بی خواستم در جواب نامه هایش، به او تذکرات دینی و مذهبی بدهد. مثلا حسین علی اکثر اوقات، نمازش را آخر وقت می خواند. از بی بی خواسته بودم درباره فضیلت نماز اول وقت، برای او چیزهایی بنویسد و از او بخواهد این کار را بکند.

آمدن نامه بعدی بی بی همان و تغییر حسین علی همان؛ حتی یک نمازش را هم نمی گذاشت از دست برود؛ همه را اول وقت می خواند.

تذکرات لازم دیگر را هم از همین طریق به حسین علی می دادم؛ مثلا به او می گفتم: بی بی گفته چرا با بچه ها شوخی میکنی و اونا رو می زنی؟» یا می گفتم: «بی بی گفته خیلی خوبه که دوشنبه ها و پنج شنبه ها را روزه بگیری.»

واژهمعنی واژهواژهمعنی واژه
فی المجلسفوریتأثیر گذاریاثر گذاشتن
تذکراتیادآوری هافضیلتبرتری، مزیّت
از دست برودفراموش شود
معنی کلمات روان خوانی شوق آموختن فارسی هشتم

نکات دستوری و آرایه های ادبی:

از دست برود   کنایه از «فراموش شدن»

همان   قید تأکید

از همان لحظه ای که این را می شنید، رفتارش را در آن مورد اصلاح می کرد. او کم کم، قرآن خوان و حافظ قرآن هم شد.

جریان سواد دار شدنش هم حکایت جالبی داشت. برای اینکه عراقی ها به ما شک نکنند، تخته سیاه ما باغچه یا هر جای خاکی دیگری بود. من شکل حروف الفبا را با انگشت روی خاک ها می نوشتم و اسمش را به او می گفتم.

قرار بود که هر روز چهار حرف یاد بگیرد ولی چون حافظۀ خوبی داشت، سی و دو حرف را ظرف سه روز یاد گرفت. وسیلۀ کمکیِ دیگری که برای آموزشِ حسین علی به کار می گرفتم، نشریّاتی بود که به زبان فارسی نوشته می شد. از آنها به جای کتاب استفاده می کردم. ظرف یک ماه، کارش به جایی رسید که با گذاشتن حروف در کنار هم، کلمه می ساخت و یا کلمات سخت و آسان را با هجّی کردن حروفشان، به راحتی می خواند.

حدود سه ماه بعد بود که بالأخره موفّق شد اوّلین نامه را با دست خودش برای بی بی بنویس. در آن ایّام، حسین علی به قدری خوش بود که انگار اصلاً احساس نمی کرد در اسارت است. مدّتی بعد، از هم جدا شدیم. او رفت اردوگاهی، من هم رفتم به اردوگاه دیگر.

واژهمعنی واژهواژهمعنی واژه
حافظحفظ کنندهجریانماجرا
نشریاتروزنامه ها و مجلّاتهجی کردنبخش کردن
بالأخرهسرانجامانگار اصلاًگویا، پنداری هرگز
معنی کلمات روان خوانی شوق آموختن فارسی هشتم

نکات دستوری و آرایه های ادبی:

کارش به جایی رسید   کنیه از «طوری پیشرفت کرد»

یکی دو سال بعد، به دلیل حساسیتی که فرمانده اردوگاه نسبت به من پیدا کرده بود، مرا به تنهایی به اردوگاهی دیگر تبعید کردند. چنین تبعیدی، یکی از شکنجه های بد روحی بود.

یک روز، سر در گریبان، گوشه ای نشسته بودم که دیدم یکی از مأموران صلیب سرخ از کنارم رد شد. یکی از اسرای مترجم هم پشت سرش راه می رفت. این مترجم داشت مثل بلبل با او انگلیسی حرف می زد. گفتم: «چقدر قیافه اش آشناست!»

یک آن از جا پریدم؛ گفتم: «نکنه حسین علی باشه.» ولی باز با خودم گفتم: «حسین علی چاق بود، این لاغره.» دنبالش رفتم. به او که رسیدم، دست زدم روی شانه اش. برگشت طرفم. گفتم: «سلام علیکم.» مرا نشناخت. گفت: «سلام»

بعد هم، خیلی مؤدبانه و با کلاس ادامه داد: «هر چی می خواین به اون بگین، بفرمایین تا ترجمه کنم.»

واژهمعنی واژهواژهمعنی واژه
حساسیّتنگرانیتبعیدفرستادن به زور
شکنجهآزار و اذیتمؤدّبانهبا ادب
معنی کلمات روان خوانی شوق آموختن فارسی هشتم

نکات دستوری و آرایه های ادبی:

چاق و لاغر   تضاد

منظورش آن مأمور صلیب سرخ بود. گفتم: «نه، من با اینها کاری ندارم؛ من دنبال کسی به اسم حسین علی می گردم.» تا این را گفتم، زود مرا بغل کرد و داد زد: «حسین! خودتی؟!»

مأمور صلیب سرخ برگشت و به او خیره شد. فهمید زیادی احساساتی شده. زد روی شانه ام و گفت: «بذار این بابا رو راه بندازم، الآن می آم.»

آن روز، فهمیدم که او کاملاً به زبان انگلیسی هم مسلط شده است. مدتی بعد از آزادی، یک روز، یکی از دوستان حسین علی را دیدم. وقتی سراغش را گرفتم، گفت: «بابا اون این قدر نابغه شده که همه جا دنبالشن!»

واژهمعنی واژهواژهمعنی واژه
خیره شداز روی تجب نگاه کردمسلّطماهر
نابغههوشمند، با استعداد
معنی کلمات روان خوانی شوق آموختن فارسی هشتم

برچسب شده در: