در این نوشته با جواب فعالیت در خانه صفحه 102 تفکر و پژوهش ششم همراه شما هستیم.

جواب فعالیت در خانه صفحه 102 تفکر و پژوهش ششم

با مراجعه به لغت نامه یا بزرگ ترها، حکایت زیر را به زبان ساده بنویسید.

بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد. همه شب نیارمید از سخن های پریشان گفتن که، فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله‌ی فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین.

گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوشست. باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفر است؟

گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس، و زآن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم.

انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند. گفت ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده ای گفتم :

آن شنیدستی که در اقصای غور           بار سالاری بیفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را            یا قناعت پر کند یا خاک گور

گلستان سعدی، باب سوم در فضیلت قناعت

پاسخ:شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار (که شهر به شهر برای تجارت حرکت می کرد) یک شب در جزیره کیش (واقع در خلیج فارس) مرا به حجره خود دعوت کرد.

به حجره اش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرر پریشان گویی می کرد و می گفت: فلان شریکم در ترکستان است و فلان کالایم در هندوستان است، و این قافله و سند فلان زمین می باشد و فلان چیز در گرو فلان جنس است و فلان کس ضامن وام است، در آن اندیشه ام که به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد ولی دریای مدیترانه طوفانی است.

ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را بروم، بقیه عمرم را گوشه نشین می شوم و دیگر به سفری نمی روم. پرسیدم کدام سفر است که بعد از آن گوشه نشین می شوی؟

پاسخ داد: می خواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم، شنیدم این کالا در چین خیلی با ارزش است بعد از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم و در روم حریر خوی بخرم و به هند ببرم و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب ببرم و در آنجا شیشه و آیینه حلبی بخرم و به یمن ببرم و از آنجا هم لباس یمنی بخرم و به ایران بیاورم.

بعد از آن دیگر تجارت نمی کنم و در مغازه ام می نشینم. او اینقدر از این حرف های دیوانه می زند که خودش خسته می شود و می گوید سعدی تو هم یک چیزی بگو از چیزی که دیده ای و شنیده ای.

سعدی می گوید: آیا آن داستان را شنیدی که در سرزمین غور بازرگان قافله سالاری از پشت مرکب بر زمین افتاد و یکی گفتش چشم تنگ و آزمند دنیاپرست را تنها دو چیز پر می کند، یکی قناعت و دیگری خاک گور یا مرگ.