در این نوشته با معنی حکایت چراغ فارسی هفتم همراه شما هستیم.
معنی حکایت چراغ فارسی هفتم
- نوع نثر: نثر مسجّع
- کتاب: بهارستان
- نویسنده: عبدالرحمن جامی
نابینایی در شب، چراغ به دست و سبو بَر دوش، بر راهی می رفت.
شخص نابینایی، در تاریکی شب، در حالی که چراغ در دست داشت و کوزه ای سفالی بر دوش، از راهی عبور می کرد.
واژه | معنی واژه |
سبو | کوزه ی سفالی |
یکی او را گفت: تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟
شخصی به او گفت: تو که نمی توانی چیزی را ببینی، پس چراغ به چه دردت می خورد؟ (چراغ برای تو فایدهای ندارد.)
واژه | معنی واژه |
به چه کارت می آید | به درد تو نمی خورد، برای تو مفید نیست |
نکات دستوری و آرایه ادبی:
«را» در عبارت «یکی او را گفت» (یکی به او گفت) ← حرف اضافه
«ت» در عبارت «به چه کارت آید» (به چه کار تو می آید) ← ضمیر پیوسته دوم شخص مفرد
گفت: چراغ از بهر کوردلانِ تاریک اندیش است تا به من تنه نزنند و سبوی مرا نشکنند.
چراغ برای انسان های نادان و گمراهی می باشد تا (آنها مرا ببینند و) با من برخورد نکنند و کوزه ی مرا نشکنند.
واژه | معنی واژه |
کوردلانِ تاریک اندیش | انسان های نادان و گمراهی |
به من تنه نزنند | با من برخورد نکنند |
هوففففف
بدرد نمی خوره